آن روز که حالم بد شد ورفتم زیر سرم
شبش که مامان زنگ زد و ماجرارا برایش گفتم،بعد ترش که زنگ زدم و مامان تا صدایم را شنید پرسید چه شده گفتم میخواهم بیایم
قرار بود هفته بعدش بروم ولی دلتنگی امان نمیداد و میگفتم الا و بلا باید همین هفته بیایم...حالا این هفته همه قرار مسافرت گذاشته بودند ومیدانستم اگربروم باز توی راهیم و رنگ خانه را نمیدیدم و قرار بود بیلیط را هم برای مقصد آنها بگیرند که بروم آنجا
ولی میخواستم بروم که یکهو...
یکهو "ح"جانکم زنگ زد که هرچی بابا دارد زنگ میزند و میپرسد وسرچ میکند تا جمعه تمام پروازها پراند...
هرچی لیست چارتر را نگاه میکردیم و اینها انگاری خدا نمیخواست این هفته بروم...
آخرش دلم که آرامتر شد،زنگ زدم به مامان و توی همان قربون صدقه های مادر دختری گفتم مامان همان هفته ی بعد...
فردای همان روز ساعت 8 صب بابا زنگ زد که برای سه شنبه ی هفته ی دیگه ساعت 3بعداز ظهر بیلیط را گرفته وازآن موقع سراز پانمیشناسم...
بعد از50 روز رنگ خانواده را وخانه ی جدید را دیدن بلاشک مزه ی نابی دارد...:)
یاعلی...
شبش که مامان زنگ زد و ماجرارا برایش گفتم،بعد ترش که زنگ زدم و مامان تا صدایم را شنید پرسید چه شده گفتم میخواهم بیایم
قرار بود هفته بعدش بروم ولی دلتنگی امان نمیداد و میگفتم الا و بلا باید همین هفته بیایم...حالا این هفته همه قرار مسافرت گذاشته بودند ومیدانستم اگربروم باز توی راهیم و رنگ خانه را نمیدیدم و قرار بود بیلیط را هم برای مقصد آنها بگیرند که بروم آنجا
ولی میخواستم بروم که یکهو...
یکهو "ح"جانکم زنگ زد که هرچی بابا دارد زنگ میزند و میپرسد وسرچ میکند تا جمعه تمام پروازها پراند...
هرچی لیست چارتر را نگاه میکردیم و اینها انگاری خدا نمیخواست این هفته بروم...
آخرش دلم که آرامتر شد،زنگ زدم به مامان و توی همان قربون صدقه های مادر دختری گفتم مامان همان هفته ی بعد...
فردای همان روز ساعت 8 صب بابا زنگ زد که برای سه شنبه ی هفته ی دیگه ساعت 3بعداز ظهر بیلیط را گرفته وازآن موقع سراز پانمیشناسم...
بعد از50 روز رنگ خانواده را وخانه ی جدید را دیدن بلاشک مزه ی نابی دارد...:)
یاعلی...
- ۹۴/۰۹/۰۹