ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی
  • ۲
  • ۰

پسرِ قشنگم سلام :)

باید بگم خوشحالم که "تو" پسرِ منی...حالا که دارم برات نامه می نویسم،توی دارالرحمه ام (همون قبرستونِ خودمون)و دارم اولین سالِ دانشجوییم رو تموم می کنم،همون رشته ی دوست داشتنیم توی دانشگاهِ صنعتی شیراز...

امروز،اومدم دارالرحمه چون نمی دونستم کجا باید برم...

روسریِ مشکیمو سر کردم وچادرمو همونجوری که خیلی دوست دارم گرفتم.

پسرِ قشنگم،گاهی آدما دلیلِ کاراشون رو نمی دونن،باید بگم دلیلِ خیلی از کارهاشون رو...

مثلا اینکه چرا الان،من،اومدم قبرستونِ جایی که خیلی از آدماشو،تقریبا همه ی آدماشو نمی شناسم...

توی قطعه های شهدا راه رفتم و اجازه دادم چادرم کشیده بشه رو زمین،تلاشی نکردم واسه اینکه لباسام خاکی نشن،حتی الان،نشستم کفِ زمینِ قطعه ی شهدای گمنام،تویِ بیست و سومین روز از ماهِ خوبِ خدا،درحالی که تشنگی داره کمی اذیتم می کنه و برا افطارم فقط یه کلوچه و یه بیسکوییت همرامه...

می دونی مامانم؟!من هیچوقت با شهدای دفاعِ مقدس ارتباط برقرار نکردم،هیچوقت نفهمیدمشون.من فکرنمی کنم این اشکالِ من یا اونا باشه،این اصلا اشکال نیست.به نظرم کاملا عادیه چون ما آدمایی هستیم که حداقل دو سه دهه باهم فاصله داریم...

شایدم من سعی نکردم بشناسمشون ولی خب،چیزیه که توی این 18 سال و11 ماه و 15 روز کاملا فهمیدمش...

برای همین سعی کردم،از اون روزی که زینب سادات تویِ اون شبِ خیلی قشنگ،اون کلیپِ بی نظیر رو برام فرستاد،برم دنبالِ شهدایِ مدافعِ حرم...

من شاید نمی فهمم که چجوری آدما از جونشون می گذرن واسه ی یه جای دیگه ولی بشدت می تونم این نوید رو به خودم بدم که باهاشون ارتباط برقرار خواهم کرد...

راستی نورِ دیده ام،امروز یعنی  چند دقیقه پیش،که داشتم قطعه هایِ شهدا رو می رفتم و قبرِ شهدارو می دیدم،رسیدم به قبرِ یه شهیدِ مدافعِ حرمِ افغانی...ومطمعن شدم که باید به گشتنِ شهدایِ مدافعِ حرم ادامه بدم،چون بشدت حواسشون بهم هست و این رو می دونم...

قشنگِ من،آفتاب کم کم داره غروب میکنه و از اینکه تنها اینجا هستم یه کم می ترسم،ولی میدونی چیه؟!گمون کتم من اینجاحالم خوبه،خیلی...

هنوز تو بُهتم که چرا اومدم اینجا و نشستم روی زمین و دارم برات نامه می نویسم،خودمم و کیفی که داخلش یه بیسکوییت و یه کلوچه برای افطارمه و کیفِ پولِ دوست داشتنیم و اون تربتِ کربلایی که قراره وقتی به دنیا اومدی بزاریم زیرِ زبونت و این دفترچه...

بعداها،وقتی احساس کردم که وقتش شده،این دفترچه ی بنفش که تمومِ خط هاش با خودکارِ بنفشی که لاشه نوشته شده رو میدم بهت که بخونی و ان روز این نامه رو خواهی خوند...

من اینجایی که هستم خوبه مامان،پس بازهم میام وهمینجا میشینم و برات نامه می نویسم...

یادت باشه،"تو" باید سربازِ امام زمان شی قشنگِ من...

پس بشدت برای تربیتِ خوبت تلاش خواهیم کرد...

می دونی که عاشقتم،بهترین گلِ زندگیم...

مامانِ تو،حانیه...



9ِ تیرِ 1395

دارالرحمه ی شیراز،قطعه ی شهدای گمنام،غروبِ روزِ چهارشنبه...



یاعلی...

  • ۹۵/۰۴/۰۹
  • یک عدد هِ جیمی...

نظرات (۶)

چرا بلاگ ها قسمتی مثل فیس بوک و یا اینستاگرام نداره تا از متن و نوشته ای که خوشمون اومد لایک ش کنیم .
به هر حال لایک 👍
پاسخ:
ممنونم :)

البته قالب وبلاگِ من نداره از اینا،خیلی از وبلاگا دارن :)
منم میخوام اون کلیپو ببینم حانیه!
با تلگرام مثلا!  :)
پاسخ:
آیدی تلگرامتو بزار برام :)
انقدر پسرم پسرم میکنی که متنو به خودم گرفتم :دی
پاسخ:
پسرم درس بخون...
خب منم دلم پسر خاس دیگهههههه

میشه پستتو لایک کرد بالا کنار عنوان یه کلید سبز و قرمز هست که لایک و انلایکه
پاسخ:
خب براش بنویس دیگهههه :))


باتشکر از روشنگریت :))
:)
پاسخ:
:)
خب من نمیتونم مث تو انقد دلنشین بنویسم که بعدن بیاد بخونه کیف کنه...

میاد مسخره میکنه میگه چقد چرت نوشتی مامان:/ :)) 
پاسخ:
زهره :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">