ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی
  • ۱
  • ۰
این دومین پستی است که امروز میگذارم وازاین موضوع خودم هم متعجبم:دی
امروز که بعدازامتحان با مامان تلفنی حرف میزدیم وطبق معمول میخندیدیم مامان خبر داد که آن اتفاقی که دوماه است منتظرشیم و این اواخر من خیلی پیگیرش بودم درست شده...
خوشحالم:)
همین...


یاعلی...
  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

اگر روزم پریشان شد،فدای تاری از زلفش

که هرشب با خیالش خواب های دیگری دارم...


مهدی اخوان ثالث...



*.عنوان بیتی ازسعدی



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

خداکند

که

کسی

تحبس

الدعا

نشود...




یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

رقعه ی سوم...

الان که دارم این هارا برایت مینویسم حال خوبی ندارم کلماتم  شاید بوی درد ودلتنگی بدهد پس برمن خرده نگیر

حالا بعد ازآن جمله ی دوست نداشتنی ام یک سلام دوست داشتنی به دوست داشتنی ترین هناس دنیا...

هناس جانکم

جان جانانم

حس زنانه ام به من میگوید داریم ازهم دور میشویم...

بگو که حس ام غلط است و یک دلشوره ی ساده ی زنانه است. بگو و خیالم را راحت کن وبگذار قبل تر ازقبل عاشقت باشم...

هناس جانکم اینجا دردِ دلتنگی زیاد است

ولی وقتی به این فکرمیکنم که هستی،دلم آرام میشود...

دارم آدم های اضافی ودوست نداشتنی زندگی ام را کم میکنم و ازخودم دورشان میکنم...

سخت ترینش "الف" بود

بدت نیاید ها،ولی فقط اپسیلونی از تو کتمر دوستش داشتم اما ترجیح دادم از زندگیم پاکش کنم...

آخرهمه ی حرف هایمان یک چیزی بود،دعوا و بعدش قلب دردمن،همه ی آن دوست بودنمان وصمیمی بودنمان به ضرر من بود فقط و دردش را من میکشیدم و ترجیح دادم همه ی خوبی های بینمان و همه ی علاقه ام به صدایش را وهمه ی اتفاقات خوب زنذگیمان را کنار بگذارم وشب وقتی ازتولد آمدیم گفتم که باید تمام شود همه چیز و قبول کرد...راحت قبول کردچون نگران قلبم بود...

هناس جانکم تمام شدن آن رابطه ی دوست داشتنی من و"الف" هرچقدر سخت بود وهنوزهم هست ولی یک تصمیم درست بود.یک تصمیمی که لااقل دل من آرام است وهمین برایم بس است...

از"الف" بگذریم...

مثل همیشه من دارم حرف میزنم،حواست هست؟

خودت خوبی؟

اوضاع زندگی بدون مَنَت خوب است؟

کاروبارت به راه است؟

توکه مثل من دلتنگی امانت را نبریده؟لااقل خطی،نامه ای،عکسی،خبری،بی انصاف...

همه ی این حرف هارا فراموش کن

بعد ازمدت ها آمدن ونامه نوشتن دارم چه چیزهایی میگویم ها...

همین رابگویم که دلتنگ و دل نگرانم...

دل نگرانی ام بعضی وقت ها خیلی اذیت کننده است ولی دارم باهاش میسازم و به زور تحملش میکنم...

مامان وقتی زنگ میزند آنقدری صدایم را خوشحال میکنم که تمام وقت حرف زدنمان را سعی میکنیم بخندیم...

خانه ی جدید انگار برای مامان خیلی دوست داشتنی است.وقتی ازآن حرف میزنیم و برایم تعریف میکند ازصدایش میشود فهمید که دلش آنجاهم آرام است.مثل خانه ی قبلیمان که تمام اتفاقات خوب ومهیج زندگیمان توی آن افتاد...

مدرسه رفتن من،شاگرداول شدن هرساله ی "ح"جانکم ،پزشکی قبول شدن "ح"جانکم ،عروس شدن "ح" جانکم، دانشگاه من،و کلی چیزهای دیگر و حالا مامان خوشحال است که خانه اش روبروی خانه ی دختر بزرگش است و نگرانی مامان برای "ح" جانکم کمتر شده و حالا خیلی ازمواقعی که بابا اداره است ومن هم توی این شهر، تنها نیست...

سخن را کوتاه کنم هناس جانکم...

روزهای خوب ودوست داشتنی ایست و دلتنگی و دلنگرانی هم گوشه ی این روزها هست که باید باآن کناربیایم...

پرحرفی ام وقتت را میگیرد وازاین شرمسارم...

هناسم،مراقب خودت ودل مهربانت باش و تمام تمرکزت روی کارهای خودت باشد

یکوقت نبینم که مشغول فکر کردن به من باشی و ازکارت بیفتی...

دوستت دارم...

قربانت:حانیه

اواخرآبان یک هزار وسیصدونودو چهار...


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۲
  • ۰

رقعه ی دوم...

هناس جانکم

جان جانانم

یک ماه است که ازهم بی خبریم واین یک ماه چه هاکه برمانگذشت

همه را سرفرصت برایت خواهم گفت اما

یک تصمیم گرفتم

همین الان این تصمیم راگرفتم که

دیگرنیایم که برگردم

روز برگشت که میشود ازصبحش جدای ازمامان خودم مینشینم وعزا میگیرم واشک هایم یکی یکی میایندپایین

پس دیگرنمی آیم...

فراق کشیدن بهترازآمدن ودلتنگی قبل ازرفتن است...

قربانت:حانیه

به وقت دلتنگی...


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

برای کبوترم...


دارم به نبودنت فکرمیکنم

به عوض شدنت

به شلوغ شدن سرت

به فراموش کردنت

دارم به تنهاییم فکرمیکنم...

به این که توچقدر شبیه"ح"جانکم هستی

تو یک عاقلی هستی که میشود رویت حساب کرد

یکی که آدم خیالش راحت است که چون تویی دارد...

که آدم قابل اعتماد اعتماد خودش راپیداکرده...

نامه ی اولم رایادت هست؟؟؟

نری که بروی وتنهایم بگذاری که چون تو دیگرنخواهم یافت...

من ازدست دادن خواهررا چشیده ام

بعدش به خودم گفتم تمام ازدست دادنش می ارزد به خوشبخت شدنش

پس باخیال راحت گذاشتم تنهایم بگذارد

 

راسش رابگویم؟

دارم روضه ی علی اصغرگوش میدهم

دلم برای خودم سوخت

فراموشم کنی دق میکنم

خودت که خوب میدانی

حال این روزهایم  را؟

دلم فرت وفرت دارد برایت تنگ میشود جان ِ جانم

خوشبخت شدنت می ارزد به تنهاشدن دوباره ام

پس خوب ِ خوب فکرهایت رابکن

دعایم راهم میدانی...

خوب باش دوست جان

:)


یاعلی...

 

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

رقعه ی اول...

هناس جانکم...

جان جانانم،

این اولین نامه ایست که توی این خانه برایت مینویسم...

چقدر از آخرین نامه ام میگذردوچقدرچیزهاتغییر کرده اند...

آن روزها یک نوجوان هفده ساله کنکوری بودم وحالا یک جوان هجده ساله ی دانشجو...

"ح"جانکم عروس شده ومن هم دارم مثلا برای تحصیل میروم دیارغربت...

همان شیراز خودمان ولی هرچه باشد دیارغربت است وازمامان وبابادور...

امروزساک ووسایلم رابستیم وجمش کردیم...

به همین زودی...

مامان هم مدام اشک توی چشامانش جمع میشود وگاهی اشکی میریزد...

هناس جانکم دیگروقت نوشتنم تمام شده و بایدمنتظرباشم وببینم کی فرصت میشود تا نامه دوم رابرایت بنویسم ..

تصدقت شوم،مبادا لبخندتراازلبانت پاک کنی که تمام جان منتویهمین لبخندهااست وجانم میرود بی لبخندت...

باید برومو نوید رقعهی دوم را میدهم...

زیر سایه یخداباشی جان جانانم...



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰
سه بار نوشتم و پاک کردم...
همین رابگویم که خوشحالم که این آدم ها توی زندگی ام هستند...
خوشحالم که دوست جانم هنوزهم همانیست که وقتی به دوستیمان فکرمیکنم میبینم خیلی بیشتراز خیلی دوستش دارم...
یا مثلا آن یکی که زنگ زده و گوشی راگرفته جلوی ضریح امام رضا و میگوید زنگ زدم سلام بدی...همین
یا مثلا آن یکی تر که عزیز عزیز عزیز است و وقتی من و "الف" نمیدانیم چکارکنیم و نصف شب اشک میریزیم بهش پیام بدم که میشود یک فول حافظ بگیری؟؟؟
و بهش میگویم"الف"گفته من فال حافظ بگیرم اما من گفتم تو خیلی خوبی و فالمان راتوبگیر و من و"الف" نیت میکنیم و میخندد و میگوید خیلی خوبه و نتیجه فال را نشانمان میدهد...
یا آن یکی تر که ازآنور دنیا هرروز باهم حرف میزنیم وآنقدری حواسش هست که از سلام کردنم حالم رابفهمد...
من همه ی این دوست هاراگذاشتم توی صندوقچه ای صندوقچه راگذاشتم توی بهترین جای دلم...
اعتراف میکنم که حسودم بهشان که اینقدر دوست داشتنی اند...: )
اینکه دارمشان ازبزرگترین هدیه های خداست : )

پی نوشت:دلم برای نوشتن تنگ شده ؟! :|

یاعلی...
  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۲
  • ۰

خواهرانه طور1!!!

+بیدارین؟

-آره،کی میاین؟

+معلوم نیس،آخه هنوزعموش اینا نیومدن

-باشه،خوش بگذره اونجا بهت

+o_O

-اینجا که خوش نمیگذره که نمیاین

+خیلی بدی این حرف رومیزنی

-آدم دلتنگ چی بگه پ؟؟؟


+:عروس

-خواهرعروس


پی نوشت:دلم تنگ شده خب


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۲
  • ۰

ما4نفر ها...:)

ماها 4نفریم

توی 18سال زندگیم ما 4 نفر بودیم و فقط خود 4نفرمان بودیم

وقتی باباماموریت بود و ما تنها بودیم یاوقتی مامان و بابا مجبوربودند بروند و مادرجون میامد پیش ما دلمان قرص بودکه ما4نفریم

حتی خیلی وقتها که تنهابودم و شب باید میرفتم خانه ی یکی ازدوست ها که تنها نباشم میدانستم ما 4نفریم وبالاخره این تنهایی تمام میشود

وقتی که سر"عین" نق میزدم که من همیشه تنهاعم وهمان شبش حالم بد شد وهیچکس نبود و باید بعدازدرس خواندنم میرفتم خونه ی یکی ازدوستهاکه تنها نباشم هم میدانستم ما4نفریم و من بدون ان 3نفر هیچ هیچم و تادوروز باید صبرکنم وحال بدیم راتحمل کنم چون باز هم ما4نفرمیشویم

حالا هم ما4نفریم :)

حالا که"ح" جانکم داردمیرودپی زندگی اش و یک نفردیگر به ما4نفر اضافه شده و باید خانواده ی5نفری راقبول کنم بازهم معتقدم ما4نفریم وهیچ چیز نمیتواند ما4نفر رابه یک عدد دیگرببرد :)

ما 4نفریم و حالا ها که هی داریم به ان روز نزدیک میشویم غصه ام میگیرد که ما داریم میشویم 3نفر و میشویم 5نفر و یک خانواده ی10نفره میشویم و باید قبول کنم که ما 10نفریم و حالا ماباید مثل خواهر و برادر باشیم

ولی واقعیتش این است که هرچه بشود ما4 نفریم...

حتی نفس"ح" جانکم هم به طوررسمی تربه خانواده ی مااضافه شود ماهنوز هم 4نفریم و من هنوز هم همان لجوج و یک دنده وغدم که حرف توی کله ام نمیرود وحرف خودم رامیزنم که ما4نفریم...:)


اصلا،چقدر خوب که ما4نفریم :)


میشه دعاشیم؟ :)


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...