ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هر دختری باید کار با یند رو بلد باشه...

:|||


والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

هناس جانکم

باید به اطلاعت برسانم که سه روز است یک ریز دارد باران می آید و تو نیستی و قول و قرارت یادت رفته به گمانم...

خودت گفته بودی که هیچ روز بارانی را نمیگذاری جفتمان تنها باشیم و حالا سه روز است قول وقرارت دارد دور سرم میچرخد و تو هم عین خیالت نیست...

باران را فراموش کن...

خودت خوبی؟

زندگی،آنجا خوب است؟

یک وقت دلتنگ نشوی و سراغی بگیری و احوالی بپرسی که از مردانگی ات کم میشود: )

دیروز تولد"الف" بود

دوست داشتنی ترینِ روزهای دورم

تولدش را تبریک گفتم و منتظر جواب بودم،بااینکه میدانستم هیچ خبری ازجواب نیست ولی هنوز هم منتظرم...

وقتی رفته بودم خانه،ازآنجا هم بهش پیام دادم...

راستش رابگویم؟؟؟بهش گفتم حالا حتی اگر قلبم هم عمل بخواهد برایم هیچ مهم نیست...

من تماما برگشته بودم و او انگار نه انگار که همان حانیه ی غُد رفته بود منت کشی اش...

جواب نداد...

ولی حالا دنیای بی "الف" هرچقدر هم سخت و دوست نداشتنی باشد ولی نیمی از آرامش را دارد...

حالا نه خبری از دعواهایمان است و نه خبری ازقهرها...هیچ کداممان کاری به هم نداریم و بلاشک نشسته پای درس هایش که بگوید من هنوزهم قرار چهارسال بعدمان یادم است...

هناس جانکم...

منم قرار چهارسال بعدمان یادم است...منم میخواهم چهارسال دیگرهمان جایی که به هم قولش را دادیم باشم ولی،ولی بدون "الف" دلت نمیخواهد بروی پی کارهایی که قولش را داده بودی...

اصلا مگر قرار نبود که یادمان برود؟؟؟

پس بیا و از خدا بخواه که یادمان برود و یادم برود که چه شده و چه گذشته و چه قرار بوده بشود...

بیا و به خدا بگو،این حانیه همان حانیه است ولی کمی دلش تنگ است

دلتنگی اش هم درست نشود ولی کاری کن کمتر بشود...

هناس جان

آمده بودم درد دل کنم انگار:))

خوب باش توی این روزهای دور از خانه ات...

جان جانانم


قربانت:حانیه


یاعلی...


  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰
سه ساعت(با اغراق البته)با زینب سادات حرف زدیم
بالاخره به یکی گفتم که دلم میخواد برم پیش یه روانپزشکی،روانشناسی،مشاوری و کل مشکلای روانیمو حل کنه:|
هرکی میپرسه چی شده واینا،بعدش میگه که آخه چرا اینهمه استرس میکشی واینا،دنیا ارزششو نداره،دانشگاه هم
باورکنید من خودم نمیدونم
هیچی نمیدونم
فقط میدونم خسته شدم و دوست ندارم به این وضع پیش بره چون اگر به همین وضع پیش بره مجبورم انتقالی بگیرم...و برم دانشگاهی که هیچ ذوستش ندارم
شیش ماهه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" جلو چشم رو لاک اسکرینمه
هنوزم حالیم نشده که ما چرا تو این دنیاییم و هنوز نفهمیدم"ان مع العسر یسرا"
هنوزم درک نکردم که دوبار گفتتش تو قرآنش...
از ته دلم میخوام این روزای مزخرف بگذره وتموم شه وخسته شن این مریضیا از دستم و ولم کنن و برن پی کارشون و بزارن یکم نفس راحت بکشم...

پی نوشت:فردا صبح زود باز آزمایشگاه...
دعامون کنید...

یاعلی...
  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

از تمامِ امشبِ یلدا،فقط یک دقیقه بیشتر،"تو" نبودی...



*عنوان ازسید تقی سیدی... 

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...