ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خدایا به حق این رفاقتِ

به حق این رفاقته که تو قبولش داری،

که میدونی تابحال بزرگیت نذاشه گند بخوره توش،

نذار بخاطر یه نمره ی کوفتی خراب شه...

نذار من حرفی از دهنم در بیادکه فکر کنن منته،یا حسادته...

نذار این خنده ی توی پیاما نباشه،حالا چه فرقی میکنه از تهِ دل باشه یا خنده ی الکیِ ...

مهم اینه دلِ رفیقه شاد شه، نلرزه از داشتنت...

خدایا بهم صبر بده،صبر بده تا بزرگ شم...

ممنونم که خدای منی...:)


پی نوشت:هوای رفیقامو داشته باش...:)



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

و غافلگیرکننده ترین اتفاقِ تولد #نوزده سالگیم،تعلق میگیره به غافلگیر کننده ترین پیامِ تبریکِ تولدم که الان دیدمش...:)

ممنونم زینب سادات،خیلی خیلی خیلی...
(بقیه تشکرا میره تو پی وی:دی)




یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

سلام 1+18...

خداحافظ 18 سالگیِ سختِ سختِ سخت...



دعامون کنید ؛)


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

دارم گُه گیجه میگیرم...

الان از شدتِ بی ادبیِ من تعجب کردید؟!
خب باید بگم به تعجبتون ادامه بدین چون از اونچه که فکر میکنید بی ادب ترم...(پوکرفیس،پوکرفیس،پوکرفیس)


خب...

دارم گُه گیجگیِ مفرط رو تجربه می کنم چون هی داریم به روزِ قشنگ و عزیزِ تولدم نزدیک میشیم...

البته به گمونم بخاطر این باشه...


خب هم دوست دارم تولدم شه،هم دوست ندارم تولدم شه...

بگم چرا؟!
چون می ترسم اونجوری که انتظارشو دارم نشه...

نه خبری از تولد باشه و نه خبری از کادوی تولد...

(اینجوری نیگام نکنید خواهشا،همه ی آدما تو ذاتشون عاشقِ کادو گرفتنن،فقط اعتراف نمی کنن به این قضیه)


خب بزارین راستشو بهتون بگم...


امسال توقع دارم یه تولدِ 10 نفره داشته باشم،اینگونه که اون 7نفر بیان و یهویی سوپرایزم کنن...


البته دوست داشتم با شقایق اینا شام برم بیرون که مامانم گفت نه :|
خب راست میگه دیگه...

من جنبه ی غذای بیرون رو ندارم،بعدشم فقط شقایق رو میشه دعوت کنم دیگه،بعدش دیگه به کی بگم؟به دوستای دبیرستانم؟!اونا که هر کدومشون گمونم از من یه آدمِ بی معرفت ساختن توذهنشون،چون هیچوقت باهاشون نیستم،حالا به این هم فکر نمی کنن که بنده در شیراز مشغولِ دلتنگی و غیره هستم...

پس اون هارو هم دوست ندارم دعوت کنم...

پس میمونه شقایق و تولدِ دو نفری به دردِ عمم هم نمی خوره...


بعدشم خب،19 سالم بشه که چی؟؟؟

که به 20 سالگی نزدیک شم؟!
من شکر بخورم دلم بخواد به 20 سالگی نزدیک شم...

تنها دلیلی که دارم واسه روزِ تولدم شدن،اینه که اون روز مالِ خودمه...

مالِ خودِ خودِ خودیم...

یک سال رو منتظرم که همچین روزی برسه دیگه...


خب حالا که شما هم از خوندن این پستِ شلم شولبا(!!!)گیج شدید،ورودتون رو به عرصه ی گُه گیجه گرفتگان تبریک می گویم...


عرضِ دیگری نیست...


و من اللهِ توفیق...



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۲
  • ۰

پسرِ قشنگم سلام :)

باید بگم خوشحالم که "تو" پسرِ منی...حالا که دارم برات نامه می نویسم،توی دارالرحمه ام (همون قبرستونِ خودمون)و دارم اولین سالِ دانشجوییم رو تموم می کنم،همون رشته ی دوست داشتنیم توی دانشگاهِ صنعتی شیراز...

امروز،اومدم دارالرحمه چون نمی دونستم کجا باید برم...

روسریِ مشکیمو سر کردم وچادرمو همونجوری که خیلی دوست دارم گرفتم.

پسرِ قشنگم،گاهی آدما دلیلِ کاراشون رو نمی دونن،باید بگم دلیلِ خیلی از کارهاشون رو...

مثلا اینکه چرا الان،من،اومدم قبرستونِ جایی که خیلی از آدماشو،تقریبا همه ی آدماشو نمی شناسم...

توی قطعه های شهدا راه رفتم و اجازه دادم چادرم کشیده بشه رو زمین،تلاشی نکردم واسه اینکه لباسام خاکی نشن،حتی الان،نشستم کفِ زمینِ قطعه ی شهدای گمنام،تویِ بیست و سومین روز از ماهِ خوبِ خدا،درحالی که تشنگی داره کمی اذیتم می کنه و برا افطارم فقط یه کلوچه و یه بیسکوییت همرامه...

می دونی مامانم؟!من هیچوقت با شهدای دفاعِ مقدس ارتباط برقرار نکردم،هیچوقت نفهمیدمشون.من فکرنمی کنم این اشکالِ من یا اونا باشه،این اصلا اشکال نیست.به نظرم کاملا عادیه چون ما آدمایی هستیم که حداقل دو سه دهه باهم فاصله داریم...

شایدم من سعی نکردم بشناسمشون ولی خب،چیزیه که توی این 18 سال و11 ماه و 15 روز کاملا فهمیدمش...

برای همین سعی کردم،از اون روزی که زینب سادات تویِ اون شبِ خیلی قشنگ،اون کلیپِ بی نظیر رو برام فرستاد،برم دنبالِ شهدایِ مدافعِ حرم...

من شاید نمی فهمم که چجوری آدما از جونشون می گذرن واسه ی یه جای دیگه ولی بشدت می تونم این نوید رو به خودم بدم که باهاشون ارتباط برقرار خواهم کرد...

راستی نورِ دیده ام،امروز یعنی  چند دقیقه پیش،که داشتم قطعه هایِ شهدا رو می رفتم و قبرِ شهدارو می دیدم،رسیدم به قبرِ یه شهیدِ مدافعِ حرمِ افغانی...ومطمعن شدم که باید به گشتنِ شهدایِ مدافعِ حرم ادامه بدم،چون بشدت حواسشون بهم هست و این رو می دونم...

قشنگِ من،آفتاب کم کم داره غروب میکنه و از اینکه تنها اینجا هستم یه کم می ترسم،ولی میدونی چیه؟!گمون کتم من اینجاحالم خوبه،خیلی...

هنوز تو بُهتم که چرا اومدم اینجا و نشستم روی زمین و دارم برات نامه می نویسم،خودمم و کیفی که داخلش یه بیسکوییت و یه کلوچه برای افطارمه و کیفِ پولِ دوست داشتنیم و اون تربتِ کربلایی که قراره وقتی به دنیا اومدی بزاریم زیرِ زبونت و این دفترچه...

بعداها،وقتی احساس کردم که وقتش شده،این دفترچه ی بنفش که تمومِ خط هاش با خودکارِ بنفشی که لاشه نوشته شده رو میدم بهت که بخونی و ان روز این نامه رو خواهی خوند...

من اینجایی که هستم خوبه مامان،پس بازهم میام وهمینجا میشینم و برات نامه می نویسم...

یادت باشه،"تو" باید سربازِ امام زمان شی قشنگِ من...

پس بشدت برای تربیتِ خوبت تلاش خواهیم کرد...

می دونی که عاشقتم،بهترین گلِ زندگیم...

مامانِ تو،حانیه...



9ِ تیرِ 1395

دارالرحمه ی شیراز،قطعه ی شهدای گمنام،غروبِ روزِ چهارشنبه...



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

رقعه ی نهم...

اینکه انقدر زود نامه ی بعدی را برایت نوشتم قطعا متعجبت کرده ولی خب،آدمیست دیگر،
دل داردو دلش گاهی بشدت تنگ می شود...
برای همین هرچه باخودش قرار میگذارد که کم محلی کند هم نمی تواند...

پس سلامِ گرمِ منِ دلتنگ را توی نهمین نامه پذیرا باش...


چند روز پیش پردیس قسمتی از نامه ی قبل را توی کانالِ تلگرامش گذاشت و اسمِ تورا پاک کرد و بجای حروفِ قشنگِ نامت،ستاره گذاشت...

باید بگویم اصلا از کارش خوشم نیامد،مگر اسمِ تو چه چیزِ بدی دارد که نباید منتشرش می کرد...

برای همین با خوشحالی از اینکه پردیس اینجارا میخواندویواشکی پست های کانالم را،

رفتم و بهش توضیح دادم نامت را و بعدش هم توی کانالم دعوتش کردم که دیگر نیازی نباشد یواشکی بخواند آن اراجیفِ غیرِقابل تحملم را...


هناس جانکم،جانِ جانانم،

این روزها تند تند دلم دارد برای خانه تنگ می شود و خوشحالم از گذشتنِ تندِ روزهای دور از خانه...

پروژه ی سِروِر هم تمام شد و دارم یادش می گیرم که ان شاالله بروم و اولین نفر تحویلش دهم که بلکه کمی مهربان تر باشد و مهربانانه تر نگاه کند به این دست نوشته ی پرتلاش که خدا تلاش کننده اش را و یاددهنده اش را خیر دهاد که خیالی از بنده و خانواده گرامم راحت کرد...


امشب میرویم شاهِچراغ...

به هرحال شبِ قدر است و باید به فکرِ بندگیمان باشیم دیگر...

ان شاالله که نگاهِ پر خیر وبرکتشان را بیندازند به رویِ ما و عاقبت به خیر شویم توی این اوضاعِ بلبشو...
شبِ23امِ رمضان هم بافرزانه و مولی میرویم همانجا،

بالای سرِ شهیددستغیب (خدا قطعا رحمتشان میکناد)قرآن بخوانیم...

علی آقا هم خیالم را راحت کرد درمورد این موضوع و علما و با آسودگی شبِ امتحانم را می روم آنجا...


خداحافظی واژه ی سختیست توی این دلتنگی ولی چاره ای جز آن نیست...

میخواهم بروم الگوریتمِ دایجسترا(دایکسترا) را یاد بگیرم برای پروژه ی سِروِر...


خدانگهدارت هناسِ جانم...

مراقبِ خودت و مهربانیِ دلنشینت باش...


آنکس که قربانِ تو رود:حانیه...

تیرماهِ1395



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۲
  • ۰

تیرِ قشنگِ من...

خوشحالم که بالاخره رسیدی،

بعد از یک سال چشم انتظاری...

هرچی نباشه،"تو" بهترین ماهِ سالی...

گرم،دوست داشتنی،با روز های دراز...

و هرچی نباشه،"تو" ماهِ منی و این یعنی "تو"قشنگ ترین ماهِ سالِ منی...:)


ممنون که بعد از11 ماه،اومدی...:)


پی نوشت:خورشید یکی از روز هایش،از پشت چشمانِ من طلوع خواهد کرد ...


پی نوشت پریم:این پست قرار بود دوروزِ پیش گذاشته بشه:دی


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...