ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رقعه ی هشتم...

مثلا الان قهرم و نمی خواهم سلام کنم،
ولی هناس جانکم خودت که خوب میدانی،قهر کردن اگر بلد بودم که نمی شدم این...

پس سلام:)

بیخیالِ اینکه جوابِ سلام واجب است و هیچوقت جوابِ سلامِ نامه هایم را ندادی،

حالت هم که لابد خوب است و گرنه خبری،چیزی به گوشم می رسید دیگر...

نا سلامتی هناس جانِ منی و مردم دلشان می سوزد برای بی خبری ام،خبری بهم میدهند...بس که سرتق ام و لو میدهند چشمانم همه چیز را...

دوهفته پیش رفتم دکتر،یعنی سه هفته پیش و هفته ی بعدش یهو به سرم زد بروم پیشش باز و بگویم خانه ات آباد،من این مشکل هارا هم دارم و هیچ نگفتم و دارویت ضعفِ بدنِ لاجونم را بیشتر می کند و دست هایم میلرزند،بعد دستم را نشانش دادم و گفت که نمی لرزند ولی هناسم،تو باور کن که داشتند می لرزیدند.

دارویم را عوض کرد،از شراکتِ آن کارِ لعنتی زدم بیرون و حالا یک فشارِ روانی برداشته شد از روانِ بی روانم.

داریم فوق العاده جلو می رویم،این را از حرفِ آن روانشناسِ دوست داشتنی نگفتم،این را الان می گویم که طی این دوتا امتحان دارم می بینم اوضاعم را...

خوشحالم که دارم اوضاعِ بی استرسم را می بینم،
خوشحالم که رفتم پیشِ این روانشناس و خوشحال ترم که دکترم از آن هاییست که آدم تا میبیندش،تا سلامش و لبخندش را می بیند دلش قرص می شود ومی فهمد می شود خیلی به خودش و به کارش اعتماد کرد...


خوشحالم از گذشتن این روزها،خوشحالم دارند خوب می گذرند و خوب ترش آنکه دارندبه روزِ رفتنِ خانه نزدیک تر می شوند...


راستی،رفتنِ زودتر به خانه در صورتی اتفاق می افتد که پروژه ام را قبل از15تیر بدهم به آن سرورِ لعنتی که آدمیت قداست دارد و نباید بهش گفت "آدم"...

پس دعا کن که دعا اثر دارد...:)


باید بروم و لیوانِ شیرِ کنارِ دستم را سربکشم قبل از اینکه با شقایق تصمیم بگیریم که بعد از این چی بخوریم...


شبت پر از رحمت هناسِ عزیزم...

مراقب خنده های قشنگت باش...:)



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۱

مدیونید فک کنین شنبه و یک شنبه امتحان دارم و همه ی روز رو خوابم و الان هم بالذت نشستم والیبال می بینم...


به قول خودم #دلخوشیها_کم_نیست ...:))



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

خدایا سلام:)

ممنونم که امسالم مهمونم کردی تو ماهِ مهمونیت...:)

فقط قضیه ی امسال یکم فرق میکنه

خودت که بهتر میدونی دیگه،
امسال کلِ مهمونیت رو امتحان داریم،

میدونم کلِ نگاهت رومه ها،
ولی کل تر نگاهت روم باشه...:)

نذار بشم مثل ترم قبل...

این یه خواهشه...

آخ خدای ماه رمضون...:)



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

لِیدیز عند جِنتِلمتز...

باید به استحضار برسانم که گوشیِ له گونه ی مان به طور کلی له گردیده،
به طوریکه از خواب چو برخاستیم_اول او به یاد آید و ازاین صوبتا_رفتیم  سراغش و هر ترفندی که بود را اجرا نمودیم...
درست نشد که نشد...

لذا خواستیم دست به دعا بردارید وبه روح پاکِ امام و شهدا درود فرستید و پیرهن ها پاره کنید تا بلکه این بلای آسمان سوز دور شود از تنِ بی گناهِ پرگناهِ ما...
و این پست را تا حدِ توانتان آنقدری فروارد کنید که برسد به دستِ اهلش،بلکه دعایش مقبول درگاهِ احدیت واقع شد...

ولسلام علیکم و رحمت اللهِ و برکاته...

 

 

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

آقا ما یه پروژه ی برنامه نویسی داریم،

اینجانب 3-4روزه قصد دارم بشینم و روش فکر کنم،بعد فهمیدم باید درس بخونم بلکه بفهممش،بعدش درسه رم که دارم میخونم میفهمم که نمی فهممش:|||


عامو من قبل اینکه بیام دانشگاه فکر میکردم درسِ بشدت قشنگ و لذت بخشیه ها،

نگو قشنگ و لذت بخش هست،ولی فکر می خواد که حوصله ی فکر کردن نیست...:دی



خو از پستم معلومه زده به سرم؟؟؟:دی


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۲
  • ۰

من اگر دست خودم بود،یک ماه میرفتم لبنان،روسری پوشیدنشونو یاد می گرفتم،بر می گشتم...



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

یه طرف ایمانم بود،

یه طرف احساسم...

ایمانم می گفت حانیه،تمومش کن،تمومش کن،

احساسم می گفت این اتفاق قشنگ زندگیته،

احساسم می گفت:

صداش...

صداش...

صداش...


تموم شد،ینی تمومش کردم ولی هیچوقت واسم تموم نشده بود،
مخصوصا تو فکرم...


ولی اون شب تموم شد...

مردم و تموم شد...

ولی،بهتر که تموم شد...



دعامون کنید:)

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...