یک وقت هایی به این فکر میکنم همسایه دیوار به دیوار دفترمان (با توجه به پوست پیازی بودن دیوارهای اینجا) به ما میخندد.
آواز خواندنمان رو میشنود، حرف های ریز ریز مان را میشنود.
به چرت و پرت هایمان بلند بلند میخندیم و به این فکر میکنم چقدر به اسکل بودنمان میخندد.
حالا میم.ز که آمده و اینجا مشغول شده، وقتی صبح ها میاید دفترمان و مینشینیم به حرف زدن و چای خوردن، هی حرف های گاهی جدی میزنیم و من مدام به این فکر میکنم این همسایه بغلی دفترمان چقدر دارد به ما میخندد.
میم.ز آنقدر پر انرژی (از لحاظ دایره واژگان انتخاب شده) وارد میشود و صحبت میکند که امروز وقتی داشت میرفت و میگفت روز خوبی داشته باشی، یهو به فکرم آمد که همسایه دیوار به دیوار دفترمان باز دارد به ما میخند. فکر کن، مثلا بگوید اینها چه دل خجسته ای دارند، چقدر خوشحالند یا یک چیز شبیه به این.
شاید هم مثلا بگوید چقدر اینها دارند جوانی میکنند(!!!)، چقدر دنیایشان بچه گانه است و فکر کند مثلا ما خیلی دلمان خوش است.
ولی، فارغ از همه اینها، من خیلی به این فکر میکنم که همسایه دیوار به دیوار دفتر ما، خسته شده است، از بس که صدای ما را میشنود، خندیدن ما را میشنود و کنار آن، گاهی جیغ و داد ما را میشنود.
یا علی...
- ۰۰/۰۴/۰۹
سلام
ینی همسایهتون انقد بیکاره :)))