یک روزنشست وکلی دعوایم کرد...
سراینکه چراهیچوقت به کسی نگفتم این قلب لعنتی دردمیکند...
سراینکه هروقت دردگرفته گفته ام دردش نقطه ایست و سرخودم شیره مالیده ام که یک عضله است...
بعدفوت محمد،نمیشد کسی به قلبش فکرکند...
که حرف قاف رامیشنود داغ دلش تازه میشودازنبودن محمدوازفوت ناگهانیش...
قلبم خیلی وقت است دردمیکند،سرهرچیزی که میشود دردمیکند...
عصبانی میشوم دردمیکند...
وقتی میشینم وغصه میخورم خیلی دردمیکند...
این نبایددردقلب باشد،یک عضله است که هی میگیرد ووقتی میگیردانقدر دردمیکند که باید مچاله شوم زیرپتو و چشمهایم رامحکم ببندم و به این فکرکنم که یک عضله است و نباید به مامان چیزی گفت...
امروزهم دردگرفت...
دارددردمیکند ومطمعنم بایدیک عضله باشد که گرفته است...
این یک عضله،خیلی وقت است دردمیکند...
پی نوشت:حالم خوب نیست...
بیخیالش
یاعلی...
- ۹۴/۰۴/۲۶