سه بار نوشتم و پاک کردم...
همین رابگویم که خوشحالم که این آدم ها توی زندگی ام هستند...
خوشحالم که دوست جانم هنوزهم همانیست که وقتی به دوستیمان فکرمیکنم میبینم خیلی بیشتراز خیلی دوستش دارم...
یا مثلا آن یکی که زنگ زده و گوشی راگرفته جلوی ضریح امام رضا و میگوید زنگ زدم سلام بدی...همین
یا مثلا آن یکی تر که عزیز عزیز عزیز است و وقتی من و "الف" نمیدانیم چکارکنیم و نصف شب اشک میریزیم بهش پیام بدم که میشود یک فول حافظ بگیری؟؟؟
و بهش میگویم"الف"گفته من فال حافظ بگیرم اما من گفتم تو خیلی خوبی و فالمان راتوبگیر و من و"الف" نیت میکنیم و میخندد و میگوید خیلی خوبه و نتیجه فال را نشانمان میدهد...
یا آن یکی تر که ازآنور دنیا هرروز باهم حرف میزنیم وآنقدری حواسش هست که از سلام کردنم حالم رابفهمد...
من همه ی این دوست هاراگذاشتم توی صندوقچه ای صندوقچه راگذاشتم توی بهترین جای دلم...
اعتراف میکنم که حسودم بهشان که اینقدر دوست داشتنی اند...: )
اینکه دارمشان ازبزرگترین هدیه های خداست : )
پی نوشت:دلم برای نوشتن تنگ شده ؟! :|
یاعلی...
- ۹۴/۰۶/۰۷