واقعیتش این است که این اولینش بود...
یعنی اولین سال بود و اولین ها همیشه بخاطر می مانند و من ازدیشب کلی ذوق زده طور منتظراولینش بودم...
ازخواب که بیدارشدم هیچ حسی نداشتم وتا سلف هنوز هم بیخیال اولینش بودم...راستش را بگویم این است که ازامروز صبح که فهمیدم جلوی یادمان شهدای هسته ای تریبون آزاد است،منتظربودم که بروم سلف ونمازم را بعدش بخوانم و بروم جلوی یادمان تا ببینم چه میشود...
خب یک دختر 18 ساله که اولین سال دانشگاه آمدنش باشد و کمی زیادی عاشق سیاست و بحث های سیاسی باشد وتوی دانشگاهی باشد که تقریبا تمام جَوَش سیاسی است،حق دارد که منتظر همچین تریبونی باشد...آن هم برای اولین بار...
تا رفتیم سلف جمعیت را که دیدیم فهمیدیم خبریست و غذارا که دیدیم،متوجه شدیم که بعله...
نه تنها غذای موردعلاقه ی من بلکه یک عدد دلستر و دنت بیسکوییتی که جزو چرت وپرت های دوست داشتنی من است را باشور و شوق(!!!) به دانشجوها میدادند...بالذت غذای خود را میل نمودیم و رفتیم که به تریبون برسیم...
نمازم را خواندم و رفتم جلوی یادمان شهدای هسته ای که برسم پیش اکیپ خنگولانه مان و ببینم توی این تریبون به اصطلاح آزاد چه چیزی قرار است نطق کنند اساتیدِ به اصطلاح انجمنی ها...حالا هر انجمنی میتواند باشد...
جایتان خالی...تخمه میخواستیم که بنشینیم و بحث های جناح هارابالذت تمام تماشاکنیم...کلی خندیدیم وکمی دست زدیم و توی هوای یخ به خود میلرزیدیم و داشتیم از اولینمان لذت میبردیم...
اولینمان باهمین تریبون،اولین جالبی بود و دوستش داشتیم...حداقلش من دوستش داشتم...
یک چیزهای دانشگاه دارد میاید دستم...یک چیزهایی راهم دارم یاذ میگیرم...
حانیه ی 18 ساله ی این روزهایم با حانیه ی18 ساله ای که فکرمیکردم فرق میکند کمی...
به گمانم دارد بزرگ میشود...:)
یاعلی...
یعنی اولین سال بود و اولین ها همیشه بخاطر می مانند و من ازدیشب کلی ذوق زده طور منتظراولینش بودم...
ازخواب که بیدارشدم هیچ حسی نداشتم وتا سلف هنوز هم بیخیال اولینش بودم...راستش را بگویم این است که ازامروز صبح که فهمیدم جلوی یادمان شهدای هسته ای تریبون آزاد است،منتظربودم که بروم سلف ونمازم را بعدش بخوانم و بروم جلوی یادمان تا ببینم چه میشود...
خب یک دختر 18 ساله که اولین سال دانشگاه آمدنش باشد و کمی زیادی عاشق سیاست و بحث های سیاسی باشد وتوی دانشگاهی باشد که تقریبا تمام جَوَش سیاسی است،حق دارد که منتظر همچین تریبونی باشد...آن هم برای اولین بار...
تا رفتیم سلف جمعیت را که دیدیم فهمیدیم خبریست و غذارا که دیدیم،متوجه شدیم که بعله...
نه تنها غذای موردعلاقه ی من بلکه یک عدد دلستر و دنت بیسکوییتی که جزو چرت وپرت های دوست داشتنی من است را باشور و شوق(!!!) به دانشجوها میدادند...بالذت غذای خود را میل نمودیم و رفتیم که به تریبون برسیم...
نمازم را خواندم و رفتم جلوی یادمان شهدای هسته ای که برسم پیش اکیپ خنگولانه مان و ببینم توی این تریبون به اصطلاح آزاد چه چیزی قرار است نطق کنند اساتیدِ به اصطلاح انجمنی ها...حالا هر انجمنی میتواند باشد...
جایتان خالی...تخمه میخواستیم که بنشینیم و بحث های جناح هارابالذت تمام تماشاکنیم...کلی خندیدیم وکمی دست زدیم و توی هوای یخ به خود میلرزیدیم و داشتیم از اولینمان لذت میبردیم...
اولینمان باهمین تریبون،اولین جالبی بود و دوستش داشتیم...حداقلش من دوستش داشتم...
یک چیزهای دانشگاه دارد میاید دستم...یک چیزهایی راهم دارم یاذ میگیرم...
حانیه ی 18 ساله ی این روزهایم با حانیه ی18 ساله ای که فکرمیکردم فرق میکند کمی...
به گمانم دارد بزرگ میشود...:)
یاعلی...
- ۹۴/۰۹/۱۶