بایدبگم که توی تموم روزهای زندگیم،تمامش که نه، بیشتر روزهای زندگیم دوست داشتم یک بچه ی منزوی و آروم و درس خون باشم
اما نه تنها منزوی و آروم نبودم بلکه کم مونده بود که از دیوار راست هم برم بالا
درسخون هم نبودم و بخاطر تذکرهای مامانم فقط مجبور بودم درس بخونم و همین رتبه ی به درد نخورم رو(!!!)(باید بگم دوستش دارم:دی)باکمک تذکرهای مامانم گرفتم بس که میگفت:حانیه درس بخون،حانیه مامان درست مونده،حانیه مامانم کی میخوای اینارو بخونی آخه؟ و...
ازاینکه الان این حانیه ام خوشحالم،اینکه دوست داشتم منزوی باشم و نمیتونم هم کمی خوشحالم میکنه
ازاینکه یکی که پیشمه رو میخوام حالش خوب باشه و سعی میکنم بخندونمش هم باعث میشه اندکی از خودم راضی باشم...
اینکه الان توی sutech ام و روزهای خوبم داره میگذره هم راضی ام
ولی هنوزم دوست دارم یک بچه ی منزوی باشم:))
پی نوشت:اینکه حانیه رو دوست دارم هم خوشحالم میکنه...شماها اسمش رو بزارید خودشیفتگی:دی
*میخوام پروفایلمو عوض کنم...
یاعلی....
- ۹۴/۰۹/۲۵