خواب"الف"رادیدم...
یکهوتوی کتابخانه بودم که تلفن ثابتی که کنارم بودوانگار مال خودم،زنگ خورد
تلفن راکه جواب دادم،همان صدایی راشنیدم که ماه هاست دلم لک زده برایش
همان صدای دوست داشتنی که صبح ها بخاطرآن ازخواب پامیشدم و شبهاحتی شده دودقیقه میشنیدمش وشب بخیرمیگفتیم به هم...
صدای همان آدمی که یکشب توی شب های سخت تابستان گریه میکردیم و بعدش گفت حانیه فال حافظ بگیرومن به زینب سادات گفتم برایمان فال بگیرد ونتیجه اش ازعسل بیشتربه جانمان چسپید...
نمیدانم اولش چه گفت...
جاخوردم.یکهوگفتم:"الف"؟!
گفت:میخواستم ببینم چقدرمیشود اذیتت کرد،!یک همچین چیزهایی
گفتم ازکجاپیدایم کردی؟گفت:گفته بودم ازخداخواستمت،اگرمال من باشی تاآخرش باهمیم...
داشتیم میخندیدیم.هنوزصدایش یادم مانده
میدانی هناس جانکم...دوست ندارم حتی یک لحظه هم صدایش ازیادبرود...
کاش خواب نبود...
میگفت:اگرتورانداشتم چه میکردم...
حالا نیست که بپرسم داری چکارمیکنی...
هناس جانکم
ببخشیدکه رقعه ی پنجم اینگونه شد
بایدمی آمدم وبرایت مینوشتم
نمینوشتم دق میکردم
دق میکردم که چیزی که خواست خودم بود حالا دارد له ام میکند...
رقعه ی پنجمم راکه خواندی برگه راپاره کن و بندازدور...
این یک خواهش است...
.
دوستدار همیشه ات:حانیه
یاعلی...
- ۹۴/۱۰/۱۹