هناس جانکم...
سلام
آمدم از خودم خبر بدهم و بروم...
همه چیز دارد خوب پیش می رود،اوضاع بر وفق مراد است،حتی سر امتحان هایم هم آنقدری استرس نمی گیرم...
فقط احساس می کنم دارد سرم کلاه می رود...
که باید بااین حسِ مزخرف مبارزه کنم...
انگاری بابا راضی نیست،توی حرف زدنمان می شود فهمید نگران است،ولی برای شروع کردن کارها باید ریسک کرد،نباید؟؟؟
راستی جانِ جانان،
این روزها فرتی وقت خالی داشته باشم میروم شاهچراغ...
الان می خواهی بپرسی شاهچراغ همانی نیست که هیچ حس خوبی به آن نداشتی؟؟؟
باید بگویم خود خودش است،ولی آدم است دیگر،نظرش عوض می شود،علاقه اش هم...
ماداریم می رویم نمایشگاه کتاب...
گور بابای امتحان چهارشنبه که باید توی قطار بخوانیمش
و گور بابای غیبت های زیاد شده ام...
دارم میروم زینب ساداتِ جان را ببینم:)
بعدش هم خدا بخواهد می روم خانه
وباز هم گور بابای غیبت ها:))
دیدی دوباره آمدم و پرحرفی کردم و تو باز هم لام تا کام حرف نزدی؟!
جانِ جانان،
مراقب خودت و قلب مهربانت باش...:)
همیشه به یادت هستم...
قربانت:حانیه
یاعلی...
- ۹۵/۰۲/۱۳
کی میری نمایشگاه؟