یه طرف ایمانم بود،
یه طرف احساسم...
ایمانم می گفت حانیه،تمومش کن،تمومش کن،
احساسم می گفت این اتفاق قشنگ زندگیته،
احساسم می گفت:
صداش...
صداش...
صداش...
تموم شد،ینی تمومش کردم ولی هیچوقت واسم تموم نشده بود،
مخصوصا تو فکرم...
ولی اون شب تموم شد...
مردم و تموم شد...
ولی،بهتر که تموم شد...
دعامون کنید:)
یاعلی...
- ۹۵/۰۳/۰۶
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد . . .