این سر شلوغیات،این نبودنات،این کم بودنات،
اینکه دیگه عینِ قبلا نمیشه بشینیم و یه دلِ سیر حرف بزنیم و مسخره بازی در بیاریم و تو حرفایِ جدیِ منو جدی نگیری و...
اینا همش درد داره برای منی که لحظه لحظه ی دوست بودنمون رو عاشق شدم و تو دلبری کردی...
عروس شدنت،کلی ذوق داره شاید،کلی حسِ خوب داره شاید،
ولی یه بغضِ گنده ای که نمی دونی از شادیه یا از غم که شک دارم از غم باشه میاره رو گلویِ رفیقات که رفیقشون دیگه شده خانمِ خونه و هر کاریم کنن نمیشه که کاملِ کامل عین قبل بشه همه چی...
منو ببخش که انقدر روزهایِ پراسترسِتو غمگین میکنم شاید گاهی،ولی تو خودت که میدونی توی بهترین جزءهای دعامی...:)
خوشبخت ترین شی زینب ساداتِ جانِ جانِ جان...:)
*.بچسپد به نامه هایِ یهوییِ قبل از مراسمِ عروسی اش... :)
یاعلی...
- ۹۵/۰۵/۳۰