جانِ جانانم سلام...
می دانم بی معرفتیست بعد از یک ماه خوش گذرانی و مسافرت و زیارت آمدم سراغت و دارم برایت مینویسم،اما این را خوب میدانم که تو آنقدر بزرگ ومهربانی که من را و سرِ شلوغم را می فهمی...
تویِ تمامِ این یک ماه و چند روز جایت حسابی خالی بود،آنقدر که بعضی وقت ها دعا می کردم که ای کاش بودی،
که ای کاش بودی و تمام میشد این دوریِ مزحرفی که دیدارِ تو را غیر ممکن ساخته...
هرجایی که رفتم،تو را از خخدا خواستم،خواستم که تمام شود این دوری و نبودِ هیچکداممان برای هم و برسیم به آن آرامشی که قولش را از خدا گرفته ایم...
هناس جانکم...
کاش بودی و می دیدی موقعِ رسیدن به آرزویم چقدر بهت زده و خوشحال بودم...
آنقدر خوشحال بودم که دلم نمی آمد جلویِ چشمِ آقا گریه کنم و آقا اشک هایم را ببیند،
برای همین هرکجا که رفتم؛با تبسم حرف هایم را زدم و زیارت کردم...
جایت خالی،یک بار باید دستِ هم را بگیریم و برویم محضرِ آقا،برویم بگوییم ممنون از لطفتان آقا که ما انقدر خوشبختیم...
جانِ جانان،نمی دانی موقعِ رفتن پیشِ آقا چقدر آدم آرامش دارد...
مثلِ یک خواب گذشت...
همانقدر سریع و باور نکردنی...
هناسم...
منتظر آن روزی هستم که باهم بایستیم روبرو آیینه ی جلوی ایوانِ طلایِ حضرتِ امیر...
پس با امیدِ آن روزِ قشنگ...
خدانگهدارت گلِ زیبایِ من...
آنکس که تو را زندگیِ خودش می داند:
حانیه...
یاعلی...
- ۹۵/۰۶/۱۲