ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی
  • ۱
  • ۰

بایدازبودنم کم کنم...

این جدی ترین تصمیمیه که دارم...

وسست ترین اراده اییه واسش...



روزای خوبی نیستن...

تموم میشه یه روز...


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

وقت هایی که خیلی دلم پرباشد،که سرم توی کارخودم است و یکی یک اپسیلون چیزی بهم بگوید ونفس کشیدنم سخت باشد میرو م  توی اتاق و سرم رامحکم فشارمیدهم به پتویم

جلوی بینی ام گرفته میشود و به چشم هایم فشارمیاید وتندتند وبلندبلند نفس میکشم

انجاست که نفسم به زور درمیاید و تندوتند نفس میکشم و یکهو ازدرد سرم را بلندمیکنم وزار زار گریه میکنم و برای جبران ان نفس هایی که به سختی میامد وهی نفس میکشم و هی اشک هایم سرمیخورند...

روزهای خوبی نیست...


پی نوشت:تموم میشن این روزا:)


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

اوفوبالعهد...

آدم عجیبی نیستم...

میگویند حرف هایم مبهم است اما عجیب نیستم...

یکی هستم که ساعت ها دل میبندد به وعده وقول بقیه و برای شادیش یک جور برنامه میریزداما یکهو میبیند ای دل غافل...

آدم ها باچیزی که توی فکرتواند خیلی فرق دارند...

معیارمهرورزیشان سنگ بودن است و راحت میزنند زیر وعده و وعید وقول وهزارچیزدیگر...به خوش گذرانیشان میپردازند و انگارنه انگارکه دلی داردمیشکند و امثال این چیزها...

هرباربه خودم میگویم:حانیه،بیا و دل بکن ازاین خیال ها و دل نبندبه وعده های بقیه و هی روزازنو و روزی ازنو...


پی نوشت:دلم پربود...

دل پری ام را ببخشید...


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

آخر مجلس،بعدازقرآن برسر،وقتی کنارم خالی شده بود و "ح"جانکم آمد پیشم و سرم را گذاشتم روی شانه ی راستش،وقتی مداح از شب ضربت خوردن امام علی میخواند وریز ریز میلرزیدم ازاشک هایی که می آمد،

یکهو شروع کرد و خواند:برمشامم میرسد،هرلحظه بوی کربلا...

آن جا بود که دلم ریخت...

که سرم راازروی شانه ی "ح"جانکم ور داشتم و بردم نزدیک زانوهایم و یکهو هق هقم درآمد و صورتم خیس شد...

آنجابود که گفتم آقا جان:بردلم ترسم بماندآرزوی کربلا...



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

گفته بودم  باید به حرف زینب سادات  گوش کنم وچیزهای خوب خوب بنویسم اماواقعانمیتوانستم حرف نزنم...

آن ازبلاگفا که خراب شدوگندزد به حرف زدن ماو این هم از تصمیمی که گرفته ام...

ولی نشد...واقعانشد..

برای دختری عین من پرانرژی وپرحرف،حرف نزدن بزرگترین مجازات است...برای همین هیچوقت نشده که روزه ی سکوت بگیرم وبشینم یکجاولام تا کام حرف نزنم...

میدانیدمشکل ازکجاهاست این روزها؟؟؟

ازاینکه من تحمل ندارم.ازاینکه یک هم نام پیداشده با همان "ح"،یک دخترشر وشور 15ساله که هرروزازعشقش میگوید وآه وناله که همه راضی اندالا پدرش ومیترسدعشقش برود ومال دیگری شود ومن فقط بلدم درجوابش بگویم:اگرقسمت هم باشیدبعداز10هزارسال هم که شده به هم میرسیدواگرکه نه فرهادبشود وتولیلی تیشه هم بخواهدبزندفرق سرش درست نمیشودکه نمیشود...

ودوتالبخندنثارش میکنم و بازهم شروع میکندبه درد دل کردن...

نه اینکه تحمل درددل هایش رانداشته باشم،نه...مطمعنم اقتضای سنش است واین راازحرف زدنش میشودفهمید...

نه اینکه تحمل این را ندارم که بایدازآدمهای دوست داشتنی ام خودم یادکنم تایادم کنند،نه...

نه این که هرروز دارم بادستان خودم روزهای پیش رو را گندتراز روزقبل میکنم،نه...

تحمل خودم راندارم...تحمل اینقدر دیوانگی و ناعاقلی را،تحمل هی قورت دادن این بغض هایی که نمیدانم بغض است یاچیز دیگر وهی گلویم ازروزقبل دردش بیشترمیشود...

تحمل دیوانگی راندارم...اینکه دیوانه ی یک نفرباشی وبدانی هیچوقت مال خودت نیست که مال خودت بماندوازاین حرفها،اذیت میکند...هم خودت را وبیشتراز خودت دلت را...

تحملم رسیده به زیرصفر و نمیدانم چگونه خودم را ازاین ناعاقلی نجات دهم...

درکناراین روزهای خوب وپربرکت روزهای خوبی نیست برایم...


پی نوشت:حال ویرایش نیست...پوزش میطلبیم...


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

زینب سادات میگه:

نوشتن یک نوع حسنات یذهبن السیئاته...

با همین نیت شروع میکنم😊

پس:بسم الله الرحمن الرحیم...


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...