ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی
  • ۰
  • ۰

توییتر را دی اکتیو کردم، توی کانالم نمینویسم و فعلا برنامه ای برای اینستاگرامم ندارم.

مدام میخواهم توی کانال چیزی بنویسم ولی انگاری دارم تمرین زود ننوشتن میکنم، آدم که کانال داشته باشد سریع نسبت به هر چیزی میتواند واکنش نشان دهد.

در دسترس ترین حالت ممکن همین کانال و توییتر است که فعلا بستمشان. حوصله اظهار نظر کردن ندارم، حوصله خوانده شدن ندارم، حوصله واکنش نشان دادن هم ندارم...

افسردگی فضای مجازیست؟

هر چه هست چیز خوبیست...

امروز عکس استاد رستگاری را در اینترنت دیدم، اسم خودم را سرچ کردم ببینم چندتا عکس از من هست، بود، کم بود ولی به اندازه ای بود که به استاد رستگاری بگویم که توی اینترنت هم میشود پیدایم کرد...

 

من دارم چرت و پرت میگویم،

پروژه ام مانده به امان خدا که ای کاش تمام شود همین هفته...

ان شاالله خدا خودش کمک کند...

 

 

 

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

میخوام اینجا بنویسم که حانیه خانم، کمتر از یک ماه دیگه، این فشاری که روت هست برداشته شده و فشار ها و دغدغه ها و چالش های دیگه ای اومدن و جاشون رو به این چالش دادن. همونجور که همکارت خانم صاد مدام بهت میگه این روزها: بعدا میبینی آسون ترین چالشی که جلوت بوده، انجام این پروژه بوده، هر چند خودت هم میدونی، دیدی، مثل چالش های قبلی که چه خوب، چه بد، گذشتن و تموم شدن و چی بهتر از این که میگذرن و تموم میشن، هر چند میدونی که سخت تر از اون ها پیش روته...

 

 

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

امروز صبح رفتیم ساحل،

یعنی ر.صاد چند روز پیش ازم خواست برویم ساحل، من صبحش خواب ماندم و البته نمیدانستم برنامه ش قطعی ست.

ولی قول امروز را بهش دادم و دیشب پیام داد و هماهنگ کردیم امروز سحر بیاید دنبالم و برویم ساحل.

ساعت 5.45 از خانه زدم بیرون، ر ساختمان قفل بود، هر دو تا در و من کلید همراهم نبود. به ناچار در منزل نگهبان را زدم و همسر آبستنش آمد در را باز کرد.

سوار ماشین شدم بی آنکه بدانم مقصد کدام ساحل است. رفتیم، دقیقا آن ساحلی که جدید بود و هنوز افتتاح نشده و من میدیدم دختری که همشهری من بود، هر غروب از آنجا توییت میزند.

همان ساحلی که هی دوست داشتم آنجا بروم. آن بلوار ساحلی تا وسط دریا میرفت، خاکی، سنگی ولی بکر و هنوز دست بشر برای گند زدن بهش نرسیده.

از ماشین که پیاده شدیم سرما دوید زیر پوستم، هوای اینجا تازه سرد شده ولی انتظار این حجم از سرما را نداشتم. صبح ر.صاد قبل از راه افتادن پیام داد که: هوا سرده، بپوشون خودت رو، و من به برداشتن یک سوعی شرت بسنده کردم.

رفتیم، ایستادیم روی سنگ ها، دریای بیکران روبرو بود، خورشید روبرو بود و طلوع داشت شروع میشد.

باور نکردنی بود، تابحال انقدر تمیز و انقدر بکر طلوع را ندیده بودم. خورشیدِ کوچک آرام آرام میامد بالا و بزرگ و بزرگتر میشد. آسمان از نارنجی به آبی کمرنگ تغییر رنگ میداد و خورشید داشت زرد میشد.

باورم نمیشد، این حجم از زیبایی را نمیفهمیدم، دریای بیکران محشر بود، طلوع محشر بود، امواج دریا محشر بودند و همه این ها را من نمیفهمیدم و هی به ر.صاد میگفتم خیلی زیباست، خیلی زیباست...

خدایا! این حجم از زیبایی را من نمیفهمم، مثل این حجم از بزرگی و عظمت تو را، تو بزرگی و منِ کوچک را از آغوش بزرگ خودت رها مکن.

 

 

 

یاعلی...

 

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

اولین هفته ای بود که توی خوابگاه بودم، اولین آخر هفته. با هم اتاقی ها تازه خوب داشتیم دوست میشدیم، شقایق یک بسته تخم مرغ آورده بود با خودش، ما هم که آنگول بودیم، صبحانه های سلف رو میگرفتیم هفته اول و هرکدام چند تخم داشتیم، جمعه ها ناهار و شام نداشتیم، تصمیم گرفتیم شام تخم مرغ بخوریم. تخم مرغ های سالم را پختیم و خوردیم ولی چشمتان روز بد نبیند، تخم مرغ ها را برای شام خوردیم، یکهو نصف شب دیدم باید از خواب بیدار شد، دلم هم میخورد، یکی دستش را کرده بود توی معده ام، هی دستش را میچرخاند و من سرم را برده بودم توی سطل آشغال توی راهرو و تا میتوانستم دل و روده ام را بالا میاوردم.

من چه کسی را میشناختم که درمانگاه بلد باشد؟ فقط فرزانه را.

نصف شب توی تاریکی خوابگاه رفتم بالای سر فرزانه و فقط توانستم بگویم باید برم درمانگاه و باز با سرعت خودم را رساندم به نزدیک ترین سطل آشغال.

با فرزانه رفتیم درمانگاه، از ماشین که پیاده شدیم فقط فرصت داشتم سرم را ببرم توی جدول کنار خیابان...

از ان شب دیگر هر وقت تخم مرغ میدیدم عوق میزدم. دو سال توی خوابگاه هر وقت کسی تخم مرغ میخورد ازش دور میشدم تا چند ساعت که بوی تخم مرغی که پیچیده برود، کم شود.

وقتی مهمان شدم و آمدم اینجا، کم کم مامان از عوق زدن هام کم کرد، شاید ماهی، دو ماهی یکبار یک وعده تخم مرغ بخورم ولی هنوز آن بالا آوردن ها، آن سختی اولین مریضی تنهایی خوابگاه میاید جلوی چشم هایم، دستش را فرو میبرد توی گلویم، خودش را میرساند به معده ام و هی هم میزند و هی هم میزند...

حالا امشب بابا هوس تخم مرغ کرده، مامان تخم مرغ را پخته، با مخلفات گذاشته جلویش، بابا دارد تخم مرغ میخورد، چشمم را از تخم مرغ میگیرم ولی یکی دست کرده توی گلویم، دستش را رسانده به دلم و هی دستش را هم میزند، هی هم میزند...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

بی من شدی راهی چرا،

از من نمیخواهی چرا،

کاری کنم، پیدا کند، پایان خوش این ماجرا...

 

 

*. چند روز پیش خیلی نوشتم، چیزهای خوب و حال خوب کنی نوشتم، سیوش نکردم، تو پیش نویس هم نذاشتمش و خب، پرید :))

انگار به من نیومده بالاخره شروع کنم به نوشتن، به هر حال، دوباره مایل نبودم بنویسمشون ولی الان پنل رو وا کردم و ارسال مطلب جدید رو زدم و دوست داشتم فقط بنویسم، و خب نتیجه ش شد آهنگی که تو گوشم داره پلی میشه و من عاشقشم و همزمان موقع گوش دادنش قلبم مچاله میشه...

 

**. باشد برای شروعی دوباره...

 

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

اونجایی که کلاس هامون تموم میشد، منتظر بودیم با سرویس بریم خونه، همونجایی که کم کم غروب میشد و ما غروب قشنگ بیابون رو میدیدیم؛ دلم لک زده برای او صحنه و اون موقع...

 

من برای دلتنگی نیومده بودم ولی دلم شروع کرده برای لحظه لحظه ش تنگ شدن...

 

 

کارشناسی من زیاد طول کشید به گمونم ولی برای اکثر روزها و لحظه هاش دلم تنگ میشه و این رو خوب میدونم خودم...

 

 

 

یا علی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

نشستم رورشاخ تاک رو گوش میدم، حتی نمیبینمش و دارم گوش میدم.

انگار خسته م ولی میدونم احساس گذراست و باید این حس بگذره. حتی شاید افسردگی پس از PMS نامیدش، شاید.

خوابم میاد، نگرانم; برای فرایند ارائه خدمت این پروژهه شاید، یا حتی برای تحلیل SWOTش.

اینا که یه روز میگذره، میدونم ولی خسته م. دلگیرم و عمیقا دلم گرفته.

عاشقم؟! نه قطعا. حتی توی مود عشق و عاشقی هم نیستم، گمونم حتی وقتی بحث هورمون پیش بیاد.

دارم چرت میگم؟! قطعا...

همه انگار همه جا هستن; توییتر، کانال، اینستا، حتی وبلاگ...

اصلا من چرا دارم توی این وبلاگ مینویسم نه وبلاگ خصوصی خودم؟! یحتمل چون نیاز به خونده شدن دارم...

من حتی یه مدته که یهو نمیرم پیش مامانم که بهش بگم مامان الان فقط دوست دارم بغل شم، بغلم کن.

نیاز دارم دوست داشته بشم این روزها؟! واقعا نمیدونم...

حتی نمیدونم چرا دارم این چرت و پرت ها رو اینجا مینویسم...

تو رورشاخ تاک دارن درباره ایجاد محتوای تاثیرگذار حرف میزنن و من بی محتوا ترین حالت عمرم رو دارم میگذرونم...

هیچ خبری از سبک درست زندگی نیست و حتی نمیدونم هم سن و سالام چجوری زندگی میکنن که خودم رو حداقل با جمعیت بسنجم...

گرممه، جوراب پامه و نمیدونم چرا جورابامو در نمیارم تا یکم خنک شم.

آخرین باری که کربلا بودم، چله زمستون بود و سرمای زیاد عراق خیلی اذیت کننده بود. برای چند دقیقه جوراب هامو در آوردم و خواستم با کف پام سرامیک های نزدیک ضریح رو لمس کنم. سرما تا مغز استخونم میرفت ولی دوست داشتم لمسشون کنم.

حالا دلم همون حس رو میخواد ولی من حتی تو چله تابستون حاضر نیستم جورابامو در بیارم...

من خستم، دلم خستس، چشمام، مغزم و نمیدونم دیگه چی ولی در کل اجتماعی از مجموعه های خسته هستم...

 

از منِ خسته ی حوصله ی تایپ ندار به شما، دعا کنید برای ما...

 

 

 

یا علی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۱

دلم برای مامانم میسوزه، که مجبوره مارو تحمل کنه...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

خیلی زوده برای خسته شدن، خیلی خیلی. ولی واقعا انگار که چیزی ازم نمونده باشه، انگار که تمام این 9 ماه توسط این روزا دارن بلعیده میشن...

نیاز دارم به موسیقی، به هنر، به چیزی که روحم رو نوازش بده ولی تهش هنوزم با درسا و فرمولا میگذرونم و واقعا اگر علاقه نداشتم بیشتر بلعیده میشدم...

نیاز دارم به فعالیت، به پیاده روی روزانه، به باشگاه، هر چند هنوزم خستگی اون سالها از تنم بیرون نرفته...

نیاز دارم به در آغوش گرفته شدن...

نیاز دارم به شلوغی، منِ این روزهایِ اجتماع گریزی...

نیاز دارم با یه جمعِ بزرگتر از خودم معاشرت کردن، بچه ها دارن بچه م میکنن...

نیاز دارم به آرامش، به بی فکری، به اعتمادِ به خودم...




یا علی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

چقدر خوب که ما شما را داریم

و چقدر خوب که شما آیینه ی تمام زیبایی هایید، مهرید، محبتید و تمامِ دلبری های جهان در شما و آلِ پیغمبر است :)


تولدتان مبارک، ششمین نفرِ آن پنج تن... :)


دعامون کنید

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...