و من شکستم...
همون موقعی که داشتم برای فاطمه سادات همه چیز رو میگفتم و قطره قطره آب میشدم و از چشم هام میچکیدم...
من شکستم و مچاله شدنم رو دارم میفهمم...
یا علی...
و من شکستم...
همون موقعی که داشتم برای فاطمه سادات همه چیز رو میگفتم و قطره قطره آب میشدم و از چشم هام میچکیدم...
من شکستم و مچاله شدنم رو دارم میفهمم...
یا علی...
حس میکنم هیچوقت اینقدر به درسام علاقه مند نبودم٬ حتی موقع حسابان خوندن شاید٬ آخه همه میدونن من چقدر عاشق حسابان و جبرمجموعه ها و اینا بودم.
داشتم میگفتم٬ علاقه خاصی به درسام پیدا کردم٬ مدام منتظرم یه فرصت خوب پیش بیاد و شروع کتم به خوندن و وقتی نمیخونم عصبی ام. البته خب میشه استرس درس های تلمبار شده رو هم گذاشت کنارش.
من هیچوقت بلد نبودم با لذت درس بخونم٬ شاید الان دومین ترمه که دارم تجربهش میکنم ولی چیز خوبیه :)
گاهی هم زیاد کتاب های غیر درسی میخونم٬ رفت و برگشت از بیابون( همون دانشگاه اینجا) و قبل از خواب هم. ولی خب بعضی وقتا تنبلیم میشه و میزنم زیرش و تا چند روز نمیخونم...
خلاصه که٬ خوندن برام جذاب شده٬ امیدوارم برای شما هم باشه :)
یاعلی...
سلام
شروع کنیم باز اینجا؟!:)
یاعلی...
ما بار و بندیلمونو جمع کردیم و رفتیم یه خونه ی جدید...
اونجا راحت ترم،شاید...
خدانگهدار و
یاعلی...
می دونی؟!
دلم هیچ نمیخواد نداشته باشمش،دلم نمیخواد کم داشته باشمش،
دلم نمیخواد اینجوری داشته باشمش،
زینب ساداتو میگم...
یاعلی...
شاید باورتون نشه،
ولی نشستم سرِکلاسِ آزِ کامپیوتری که سرور پارسال حالِ آدم رو بهم میزد،
اما اینبار دیگه نه سرورِ حال بهم زن هست،نه اون درسهای حال بهم زنش...
اینبار با ذوق میشینم سرِ کلاسی که استادش سرور نیست و روز میشمرم که یکشنبه ها بیاد و این کلاس شروع شه...
پی نوشت:راستی،اینجا جدیدا سیستماش اینترنت داره و دارم با سیستمِ اینجا پست میذارم:دی
*.بچسپد به هشتگِ دلخوشیها کم نیست...
یاعلی...
آنقدر جوابِ نامه ندادی که دیگر پشیمان شدم از نامه نوشتن،
نامه های قبلی راهم خواهم سوزاند،
به زودی،
وقتی که با خودم کنار آمدم...
خدانگهدارت
یاعلی...
جانِ جانانم سلام...
می دانم بی معرفتیست بعد از یک ماه خوش گذرانی و مسافرت و زیارت آمدم سراغت و دارم برایت مینویسم،اما این را خوب میدانم که تو آنقدر بزرگ ومهربانی که من را و سرِ شلوغم را می فهمی...
تویِ تمامِ این یک ماه و چند روز جایت حسابی خالی بود،آنقدر که بعضی وقت ها دعا می کردم که ای کاش بودی،
که ای کاش بودی و تمام میشد این دوریِ مزحرفی که دیدارِ تو را غیر ممکن ساخته...
هرجایی که رفتم،تو را از خخدا خواستم،خواستم که تمام شود این دوری و نبودِ هیچکداممان برای هم و برسیم به آن آرامشی که قولش را از خدا گرفته ایم...
هناس جانکم...
کاش بودی و می دیدی موقعِ رسیدن به آرزویم چقدر بهت زده و خوشحال بودم...
آنقدر خوشحال بودم که دلم نمی آمد جلویِ چشمِ آقا گریه کنم و آقا اشک هایم را ببیند،
برای همین هرکجا که رفتم؛با تبسم حرف هایم را زدم و زیارت کردم...
جایت خالی،یک بار باید دستِ هم را بگیریم و برویم محضرِ آقا،برویم بگوییم ممنون از لطفتان آقا که ما انقدر خوشبختیم...
جانِ جانان،نمی دانی موقعِ رفتن پیشِ آقا چقدر آدم آرامش دارد...
مثلِ یک خواب گذشت...
همانقدر سریع و باور نکردنی...
هناسم...
منتظر آن روزی هستم که باهم بایستیم روبرو آیینه ی جلوی ایوانِ طلایِ حضرتِ امیر...
پس با امیدِ آن روزِ قشنگ...
خدانگهدارت گلِ زیبایِ من...
آنکس که تو را زندگیِ خودش می داند:
حانیه...
یاعلی...
و بالاخره،
کربلا...:)
یاعلی...