ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

امروز صبح رفتیم ساحل،

یعنی ر.صاد چند روز پیش ازم خواست برویم ساحل، من صبحش خواب ماندم و البته نمیدانستم برنامه ش قطعی ست.

ولی قول امروز را بهش دادم و دیشب پیام داد و هماهنگ کردیم امروز سحر بیاید دنبالم و برویم ساحل.

ساعت 5.45 از خانه زدم بیرون، ر ساختمان قفل بود، هر دو تا در و من کلید همراهم نبود. به ناچار در منزل نگهبان را زدم و همسر آبستنش آمد در را باز کرد.

سوار ماشین شدم بی آنکه بدانم مقصد کدام ساحل است. رفتیم، دقیقا آن ساحلی که جدید بود و هنوز افتتاح نشده و من میدیدم دختری که همشهری من بود، هر غروب از آنجا توییت میزند.

همان ساحلی که هی دوست داشتم آنجا بروم. آن بلوار ساحلی تا وسط دریا میرفت، خاکی، سنگی ولی بکر و هنوز دست بشر برای گند زدن بهش نرسیده.

از ماشین که پیاده شدیم سرما دوید زیر پوستم، هوای اینجا تازه سرد شده ولی انتظار این حجم از سرما را نداشتم. صبح ر.صاد قبل از راه افتادن پیام داد که: هوا سرده، بپوشون خودت رو، و من به برداشتن یک سوعی شرت بسنده کردم.

رفتیم، ایستادیم روی سنگ ها، دریای بیکران روبرو بود، خورشید روبرو بود و طلوع داشت شروع میشد.

باور نکردنی بود، تابحال انقدر تمیز و انقدر بکر طلوع را ندیده بودم. خورشیدِ کوچک آرام آرام میامد بالا و بزرگ و بزرگتر میشد. آسمان از نارنجی به آبی کمرنگ تغییر رنگ میداد و خورشید داشت زرد میشد.

باورم نمیشد، این حجم از زیبایی را نمیفهمیدم، دریای بیکران محشر بود، طلوع محشر بود، امواج دریا محشر بودند و همه این ها را من نمیفهمیدم و هی به ر.صاد میگفتم خیلی زیباست، خیلی زیباست...

خدایا! این حجم از زیبایی را من نمیفهمم، مثل این حجم از بزرگی و عظمت تو را، تو بزرگی و منِ کوچک را از آغوش بزرگ خودت رها مکن.

 

 

 

یاعلی...

 

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

اولین هفته ای بود که توی خوابگاه بودم، اولین آخر هفته. با هم اتاقی ها تازه خوب داشتیم دوست میشدیم، شقایق یک بسته تخم مرغ آورده بود با خودش، ما هم که آنگول بودیم، صبحانه های سلف رو میگرفتیم هفته اول و هرکدام چند تخم داشتیم، جمعه ها ناهار و شام نداشتیم، تصمیم گرفتیم شام تخم مرغ بخوریم. تخم مرغ های سالم را پختیم و خوردیم ولی چشمتان روز بد نبیند، تخم مرغ ها را برای شام خوردیم، یکهو نصف شب دیدم باید از خواب بیدار شد، دلم هم میخورد، یکی دستش را کرده بود توی معده ام، هی دستش را میچرخاند و من سرم را برده بودم توی سطل آشغال توی راهرو و تا میتوانستم دل و روده ام را بالا میاوردم.

من چه کسی را میشناختم که درمانگاه بلد باشد؟ فقط فرزانه را.

نصف شب توی تاریکی خوابگاه رفتم بالای سر فرزانه و فقط توانستم بگویم باید برم درمانگاه و باز با سرعت خودم را رساندم به نزدیک ترین سطل آشغال.

با فرزانه رفتیم درمانگاه، از ماشین که پیاده شدیم فقط فرصت داشتم سرم را ببرم توی جدول کنار خیابان...

از ان شب دیگر هر وقت تخم مرغ میدیدم عوق میزدم. دو سال توی خوابگاه هر وقت کسی تخم مرغ میخورد ازش دور میشدم تا چند ساعت که بوی تخم مرغی که پیچیده برود، کم شود.

وقتی مهمان شدم و آمدم اینجا، کم کم مامان از عوق زدن هام کم کرد، شاید ماهی، دو ماهی یکبار یک وعده تخم مرغ بخورم ولی هنوز آن بالا آوردن ها، آن سختی اولین مریضی تنهایی خوابگاه میاید جلوی چشم هایم، دستش را فرو میبرد توی گلویم، خودش را میرساند به معده ام و هی هم میزند و هی هم میزند...

حالا امشب بابا هوس تخم مرغ کرده، مامان تخم مرغ را پخته، با مخلفات گذاشته جلویش، بابا دارد تخم مرغ میخورد، چشمم را از تخم مرغ میگیرم ولی یکی دست کرده توی گلویم، دستش را رسانده به دلم و هی دستش را هم میزند، هی هم میزند...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

بی من شدی راهی چرا،

از من نمیخواهی چرا،

کاری کنم، پیدا کند، پایان خوش این ماجرا...

 

 

*. چند روز پیش خیلی نوشتم، چیزهای خوب و حال خوب کنی نوشتم، سیوش نکردم، تو پیش نویس هم نذاشتمش و خب، پرید :))

انگار به من نیومده بالاخره شروع کنم به نوشتن، به هر حال، دوباره مایل نبودم بنویسمشون ولی الان پنل رو وا کردم و ارسال مطلب جدید رو زدم و دوست داشتم فقط بنویسم، و خب نتیجه ش شد آهنگی که تو گوشم داره پلی میشه و من عاشقشم و همزمان موقع گوش دادنش قلبم مچاله میشه...

 

**. باشد برای شروعی دوباره...

 

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...