ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

آشفته ام...

استرس دارم، درست در لحظه ای که مطمئنم استرس ندارم، استرس دارم. معلوم نیست استرس چیه، درس؟ اون دوتا هم کلاسیم؟ چیه؟ نمیدونم.

خیلی نگرانم، از طرفی امتحانام نزدیکه و خیلی درسی نخوندم، تقریبا اصلا درسی نخوندم برای دو تا از درس هام، از طرفی تمام استرسم ناشی از آدم هاست، آدم ها یعنی کیا؟ یعنی همین دو تا هم کلاسیم.

امروز رفتم پیش یک مشاور جدید، مرکز مشاوره دانشگاه، باورم نمیشد ولی توی اون موضوع ارائه که پیش اومد و خودم و بقیه ای که داستان رو از من شنیدن و به من حق دادن، اون دقیقا مثل اونا بود فکر و نظرش، یعنی گفت از بیرون این شکلی نشون داده شده و چقدر بد شد حالم وقتی دیدم اوکی، از بیرون اون شکلی نشون داده شده.

بهم تکلیف داده که برم باهاشون حرف بزنم، ببینم چرا اینطور شده و من از همین کار استرس دارم، چون حرف زدن برای من مشکل ترین کاره و حالا باید حرف بزنم و آخ، چون میدونم برای من اینکار خیلی ترس بزرگیه.

الان باید در حال نوشتن تمرین هام میبودم، ولی تصمیم گرفتم اینجا بنویسم. خیلی برام لحظات سنگینیه، شاید چون نزدیک پریودیمه اینجوریه، که قطعا میتونه این باشه ولی ترسیدم، استرس دارم، حس میکنم دیگه میخوام تموم بشم، تموم بشم که تموم بشه ولی نه، اگر تموم بشم خانوادم نمیتونن یعنی دوست ندارم ناراحتی اونها رو ببینم.

چقدر زندگی دور از خانواده سخته، چقدر دوست داشتم خونه بودم، چقدر نیاز دارم پیششون باشم. بغل مامان، بابا، خواهرم، قطعا تشویشم کمتر بود اون موقع.

خوبیش اینه که هر روز دارم روزها رو میشمرم که تموم شه و بدیش هم اینه که دارم روزها رو میشمرم که تموم شه.

چیزی که میدونم اینه که دلم نمیخواد بعد از تموم شدن درسم، اینجا بمونم. شاید دوست داشته باشم بمونم ولی بدون خانوادم هرگز.

خیلی روزهای سخت احساسی ای رو دارم میگذرونم و ناراحت کننده ش اینه که میترسم مثل شیراز بشه. امروز مشاوره داشت میگفت که شیراز دو تا مسئله با هم ذهنت رو درگیر کرده بود و الان قرار نیست اونجور بشه، میگفت که بارش سنگین تره و باید یه جایی این بار سنگین رو بذاری زمین ولی چطوری؟ چطوری بذارم زمین وقتی هر لحظه و هر جا اون استرس و احساس شکستش همراهمه؟

ناراحتم، غمگینم، از این که دوست های جنس پسرم بیشتر از دوست های جنس دخترم هستند خیلی غمگینم. باید یک جایی این رو تموم کنم و نمیدونم چجوری و به چه شکل متوقفش کنم.

چقدر دارم همه چیز رو با هم قاطی میکنم. ولی دلم خیلی پره. خیلی. دیروز صبح وقتی بیدار شدم به زبون آوردم که دلم میخواد استعفا بدم و برم خونمون. واقعا دلم میخواست استعفا بدم؟ نه، فقط دلم میخواست پیش خونوادم باشم. آه...

وابستگی عجیبیه، احتمالا هم غیر عادی ولی چه میشه کرد...

خدایا کمکم کن، من جز تو کیو دارم عزیز دلم؟ تویی که بودی و هستی و خواهی بود، کمکم کن که از این بیشتر غرق نشم عزیز دلم...

  • یک عدد هِ جیمی...