ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزشمار تولد.

دیشب نوشتم دارم به تولدم نزدیک می شوم و بیشتر از اینکه افسردگی افزایش سن و سال بگیرم، میترسم.

نوشتم همیشه فکر میکردم آدم که به این سن برسد خیلی بزرگ است و من دارم به خیلی بزرگ شدن میرسم، در صورتی که هنوز سر خوردن روی سرامیک همانقدر برایم جذاب است که جیغ زدن از سر هیجان در یک شهر بازی...

تولدم نزدیک است، اعداد روزشمارم خیلی پررنگ شده اند و من هنوز خیلی کارهای نکرده دارم...

 

 

یاعلی...

 

 

بعدا نوشت: در روز تولدم عمو علی به رحمت خدا رفتند.

خدایش بیامرزد و مغفرت خدا روزی اش باد.

دلتنگ او خواهم شد، بدون شک.

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

منتور شدم :))

خب حانیه خانم!

بالاخره اولین تجربه منتوریت رو پشت سر گذاشتی،

بقیه ش چیه؟!

 

 

 

یا علی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

یک وقت هایی به این فکر میکنم همسایه دیوار به دیوار دفترمان (با توجه به پوست پیازی بودن دیوارهای اینجا) به ما میخندد.

آواز خواندنمان رو میشنود، حرف های ریز ریز مان را میشنود.

به چرت و پرت هایمان بلند بلند میخندیم و به این فکر میکنم چقدر به اسکل بودنمان میخندد.

حالا میم.ز که آمده و اینجا مشغول شده، وقتی صبح ها میاید دفترمان و مینشینیم به حرف زدن و چای خوردن، هی حرف های گاهی جدی میزنیم و من مدام به این فکر میکنم این همسایه بغلی دفترمان چقدر دارد به ما میخندد.

میم.ز آنقدر پر انرژی (از لحاظ دایره واژگان انتخاب شده) وارد میشود و صحبت میکند که امروز وقتی داشت میرفت و میگفت روز خوبی داشته باشی، یهو به فکرم آمد که همسایه دیوار به دیوار دفترمان باز دارد به ما میخند. فکر کن، مثلا بگوید اینها چه دل خجسته ای دارند، چقدر خوشحالند یا یک چیز شبیه به این.

شاید هم مثلا بگوید چقدر اینها دارند جوانی میکنند(!!!)، چقدر دنیایشان بچه گانه است و فکر کند مثلا ما خیلی دلمان خوش است.

ولی، فارغ از همه اینها، من خیلی به این فکر میکنم که همسایه دیوار به دیوار دفتر ما، خسته شده است، از بس که صدای ما را میشنود، خندیدن ما را میشنود و کنار آن، گاهی جیغ و داد ما را میشنود.

 

 

یا علی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

تابحال از قطع همکاری همکارتون از شرکت، اشکتان در آمده؟ قلبتان فشرده شده؟

این اتفاق برای من افتاد، وقتی فهمیدم همکار خیلی خوبم، که از من کوچیکتر هم بود، قطع همکاری کرده که به کارهای دانشگاهش برسد. میم شین نه تنها همکارم که یک دوست خیلی خوب و قابل اعتماد بود، یک همکار که علاوه بر جو خوب و صمیمی ای که ایجاد میکرد، میتوانست اعتماد به نفسم را هی بالا و بالا تر ببرد، همکاری که توانایی هایم را بولد میکرد و کنار اشتباهاتم رفاقت میگذاشت و کمکم میکرد.

شاید هم غلو شده باشد، نمیدانم، ولی واقعا چیزهای خوبی ازش یاد گرفتم. انسانیت، تعهد، صمیمیت...

الان که دارم مینویسم، غمگین شده از تصمیمش هستم و دارد برای تولدم تصمیمش را شرح میدهد.

لینکدینش را روی سیستمم به مدت 24 ساعت باز کند تا من فضولی هایم را بکنم :)) هدیه تولد انقدر جذاب ندیده بودم. حالا بیچاره نمیداند که قبل از خارج شدن از لینکدینش که روی سیستمم باز بود، فضولی هایم را کرده ام. (خدا من را ببخشد، یادم باشد توی گزارش امشبم بنویسم که هر چه کردم نتوانستم جلوی فضولی ام را بگیرم.

خلاصه که، معلوم نیست همکارهای جدیدمان چه کسانی باشند، ولی امیدوارم میم شین به هر جا میخواهد برسد، قطعا و محکم میگویم که او لیاقتش را دارد.

 

 

یا علی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

کسی هنوز اینجا هست که بخواند؟!

کسی آیا مانده اینجا؟!

 

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

باید بیایم و بنویسم، هرچه زود تر، هر چه بیشتر...

  • یک عدد هِ جیمی...