ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...

حالا که آمده ایی،چترت رابردار،اینجا بجز مهربانی چیزی نمی بارد...

شما دستِ دعاشین،من چشمِ امید دارم به استجابتش ...

کلمات کلیدی
  • ۱
  • ۰

به نام خدای حسین...

دلِ آشوبم،آروم بگیر...



پی نوشت:ذکربگو...ذکربگو...ذکربگو...


میشه دعامون کنید؟

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

خواب"الف"رادیدم...

یکهوتوی کتابخانه بودم که تلفن ثابتی که کنارم بودوانگار مال خودم،زنگ خورد

تلفن راکه جواب دادم،همان صدایی راشنیدم که ماه هاست دلم لک زده برایش

همان صدای دوست داشتنی که صبح ها بخاطرآن ازخواب پامیشدم و شبهاحتی شده دودقیقه میشنیدمش وشب بخیرمیگفتیم به هم...

صدای همان آدمی که یکشب توی شب های سخت تابستان گریه میکردیم و بعدش گفت حانیه فال حافظ بگیرومن به زینب سادات گفتم برایمان فال بگیرد ونتیجه اش ازعسل بیشتربه جانمان چسپید...

نمیدانم اولش چه گفت...

جاخوردم.یکهوگفتم:"الف"؟!

گفت:میخواستم ببینم چقدرمیشود اذیتت کرد،!یک همچین چیزهایی

گفتم ازکجاپیدایم کردی؟گفت:گفته بودم ازخداخواستمت،اگرمال من باشی تاآخرش باهمیم...

داشتیم میخندیدیم.هنوزصدایش یادم مانده

میدانی هناس جانکم...دوست ندارم حتی یک لحظه هم صدایش ازیادبرود...

کاش خواب نبود...

میگفت:اگرتورانداشتم چه میکردم...

حالا نیست که بپرسم داری چکارمیکنی...

هناس جانکم

ببخشیدکه رقعه ی پنجم اینگونه شد

بایدمی آمدم وبرایت مینوشتم

نمینوشتم دق میکردم

دق میکردم که چیزی که خواست خودم بود حالا دارد له ام میکند...


رقعه ی پنجمم راکه خواندی برگه راپاره کن و بندازدور...

این یک خواهش است...

.

دوستدار همیشه ات:حانیه


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۱
  • ۰

امشب واسه دایی محمد شیرینی گرفتم پخش کردم...

واسه فاتحه: )

گمونم آخرین باری که واسه فاتحه چیزی پخش کردم،واسه بهاره بود...


هعی...

الحمدلله علی کل حال...


پی نوشت:گمونم عنوان درست باشه.نه؟ :))


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

خدایا به این روزای سختی که داره میگذره ولی داره میچسپه به گوشت وتنمون

به همین روزات قسم...

بی معرفت شدم ولی فراموشکارنشدم...

هنوزم دوستام یادمه و هنوزم موقع دعاهام صورتاشون جلو چشممه

اینکه بگن فراموشمون کردی بادانشگاه رفتنت خیلی حرف سنگینیه.نیست؟؟؟

اینکه بت بگن دانشگاه آزادی شدیم ولی بی معرفت نشدیم هم...

آخه خدای مهربون،کی گفته ادم بایه دانشگاه اینجوری میشه که اینجوری میگن؟!

توخدای حسینی...

بیاو درستش کن وبگو من اینجوری نشدم...

بگو بابانصف وقتارو من درحال دکتررفتنم واسترس درسام

بگویبارم بزارن من پیام ندم-___-

پی نوشت:دیگه نمیدونم بایدچیکارکنم...

یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

هی سربه راه تر...

هی سربه زیرتر...

هی گوشه گیرتر...



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

دایی محمد...

دایی محمد وقتی فوت کرد توی گیر و دار کنکور بودم و نازنین زهرای چندماهه خونه ی ما...

مامان و باباباید میرفتندشهرستان و من و نازنین زهرای چندماهه باید تنهامیماندیم توی خانه و من باید قید درس خواندن را میزدم که ازبچه مراقبت کنم

اینکه چه بلاهایی سراین بچه آوردم بماند اما،

دایی محمدکه فوت کرد،اندازه ی یک گودزیلای گنده ای که تمام هیکل و بدنش پرازغم باشد دلم غم گرفت

نه بخاطراینکه دوستش میداشتم و فوت شد،نه بخاطر اینکه محمدچندروز پیشش فوت کرده بود و اندازه ی چهارسال نشستم وبرای محمدغصه خوردم که چرا محمدباید فوت شود؟چراحالا و اینها...وحالا دایی محمد فوت شده

نه...بخاطر هیچکدام اینها ناراحت نشدم...

دایی محمد،دایی مامان وبابا بود...

ازوقتی یادم میاید موهایش مثل برف بود...یک دست سفید...

وقتی می آمد خانه مان و شب هامیماند،یک شلوارراحتی زیر شلوار پارچه ای اش پوشیده بود و شلوارپارچه ایش را درمیاورد...

این اواخر سکته کردو چندماه بدون هیچ حرکت وحرفی روی تخت خوابیده بود

از کلاس المپیادمیامدیم

توی ماشین بودیم و بابا ازماشین پیاده شد که برود خرت و پرت بخرد

زهرا هم توی ماشین بامابود...

اصلا همین کلاس های المپیادشیمی بود که من و زهرا راصمیمی تراز قبل کرد

داشتم میگفتم،توی ماشین بودیم که مامان گفت دایی محمد سکته کرده...

من بهتم زد...

توی تمام سال هایی که دایی محمد اذیتمان کرده بود باحرف هایش،ازش متنفربودم...

همیشه نق اش را به مامان میزدم که از دایی هم شانس نیاورده ای و این حرفها و مامان همیشه سعی میکرد که حرف را ازدایی محمد بکشد سمت دیگر

وقتی دایی محمد سکته کرده بود،دوست داشتنی شده بود یکجور.نه نه،مظلوم شده بود و هروقت میرفتیم شهرستان بامامان و بابامیرفتم ببینمش که نکند آخرین دیدنم باشد

دایی محمدکه فوت شد،برای این غصه میخوردم که دوسال میخواستم بخاطر حرف هایم ازش حلالیت بطلبم

به مامان گفتم دیدی نشد حلالیت بطلبم؟؟؟

دایی محمدهرچه بود خیلی من رادوست داشت...اولین پیام تبریک سال نو هارا دایی محمد برایم میفرستاد

یک ماه ازمن خبری نداشت زنگ میزد و احوال میپرسیدوقربان صدقه ی نوه ی خواهرش میرفت...

امروز که پردیس گفت خاله ی مامانش سکته ی مغزی کرده و دارد میرود بیمارستان که شاید اخرین دیدن باشد،یاد دایی محمدافتادم... 

یاد اینکه دایی محمد که فوت شد غصه ی این رامیخوردم که حلالیت نطلبیدم...

دلم حالا ها برای دایی محمد دارد تنگ میشود...

برای اینکه برویم خانشان و بشیند روی ویلچر روبروی بابا و ازاخبار جهان بگوید...

برای دایی محمد یک فاتحه میخوانید لطفا؟؟؟



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

دهنت سرویس سرور...

همین



یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

هر دختری باید کار با یند رو بلد باشه...

:|||


والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته


یاعلی...

  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰

هناس جانکم

باید به اطلاعت برسانم که سه روز است یک ریز دارد باران می آید و تو نیستی و قول و قرارت یادت رفته به گمانم...

خودت گفته بودی که هیچ روز بارانی را نمیگذاری جفتمان تنها باشیم و حالا سه روز است قول وقرارت دارد دور سرم میچرخد و تو هم عین خیالت نیست...

باران را فراموش کن...

خودت خوبی؟

زندگی،آنجا خوب است؟

یک وقت دلتنگ نشوی و سراغی بگیری و احوالی بپرسی که از مردانگی ات کم میشود: )

دیروز تولد"الف" بود

دوست داشتنی ترینِ روزهای دورم

تولدش را تبریک گفتم و منتظر جواب بودم،بااینکه میدانستم هیچ خبری ازجواب نیست ولی هنوز هم منتظرم...

وقتی رفته بودم خانه،ازآنجا هم بهش پیام دادم...

راستش رابگویم؟؟؟بهش گفتم حالا حتی اگر قلبم هم عمل بخواهد برایم هیچ مهم نیست...

من تماما برگشته بودم و او انگار نه انگار که همان حانیه ی غُد رفته بود منت کشی اش...

جواب نداد...

ولی حالا دنیای بی "الف" هرچقدر هم سخت و دوست نداشتنی باشد ولی نیمی از آرامش را دارد...

حالا نه خبری از دعواهایمان است و نه خبری ازقهرها...هیچ کداممان کاری به هم نداریم و بلاشک نشسته پای درس هایش که بگوید من هنوزهم قرار چهارسال بعدمان یادم است...

هناس جانکم...

منم قرار چهارسال بعدمان یادم است...منم میخواهم چهارسال دیگرهمان جایی که به هم قولش را دادیم باشم ولی،ولی بدون "الف" دلت نمیخواهد بروی پی کارهایی که قولش را داده بودی...

اصلا مگر قرار نبود که یادمان برود؟؟؟

پس بیا و از خدا بخواه که یادمان برود و یادم برود که چه شده و چه گذشته و چه قرار بوده بشود...

بیا و به خدا بگو،این حانیه همان حانیه است ولی کمی دلش تنگ است

دلتنگی اش هم درست نشود ولی کاری کن کمتر بشود...

هناس جان

آمده بودم درد دل کنم انگار:))

خوب باش توی این روزهای دور از خانه ات...

جان جانانم


قربانت:حانیه


یاعلی...


  • یک عدد هِ جیمی...
  • ۰
  • ۰
سه ساعت(با اغراق البته)با زینب سادات حرف زدیم
بالاخره به یکی گفتم که دلم میخواد برم پیش یه روانپزشکی،روانشناسی،مشاوری و کل مشکلای روانیمو حل کنه:|
هرکی میپرسه چی شده واینا،بعدش میگه که آخه چرا اینهمه استرس میکشی واینا،دنیا ارزششو نداره،دانشگاه هم
باورکنید من خودم نمیدونم
هیچی نمیدونم
فقط میدونم خسته شدم و دوست ندارم به این وضع پیش بره چون اگر به همین وضع پیش بره مجبورم انتقالی بگیرم...و برم دانشگاهی که هیچ ذوستش ندارم
شیش ماهه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" جلو چشم رو لاک اسکرینمه
هنوزم حالیم نشده که ما چرا تو این دنیاییم و هنوز نفهمیدم"ان مع العسر یسرا"
هنوزم درک نکردم که دوبار گفتتش تو قرآنش...
از ته دلم میخوام این روزای مزخرف بگذره وتموم شه وخسته شن این مریضیا از دستم و ولم کنن و برن پی کارشون و بزارن یکم نفس راحت بکشم...

پی نوشت:فردا صبح زود باز آزمایشگاه...
دعامون کنید...

یاعلی...
  • یک عدد هِ جیمی...